♡ᵖᵃʳᵗ/𝟏𝟐♡
با صدای هم همه ای که به گوش می امد از خواب ناز دست کشید و پلک هاش رو از هم فاصله داددستی به صورتش کیشد و توی جاش نشست
دختر کوچولوش رو که به کیوت ترین حالت ممکن غرق خواب بود دید
لبای صورتیش که غنچه شده بودن...
لپای چلوندنی که به بالش فشار داد شده بودن...
موهای خوش بوش که روی صورتش ریخته بودن...
همه اینا باعث میشد که قلب یخی تهیونگ رنگ بگیره و بتپه
دل از الهه زیبا روبروش کند و پتو رو روش بالا تر کشید و از تخت بیرون امد
دستگیر در رو کشید و از اتاق خارج شد
با احتیاط در رو بست که پرنسس کوچولوش رو بیدار نکنه
صدا از پایین بود پله های مارپیچ عمارت رو طی کرد و به سالن اصلی رسید
هایون رو در حالی که به خدمه ها کارهاشون رو میگفت دید
نزدیک تر شد :"اینجا چه خبره کله صبحی"
هایون وظیفه خدمه آخر رو هم گفت و به تهیونگ نزدیک شد:"صبح بخیر قربان، پدرتون گفتن برای مراسم امشب آماده باشید"
"چی مگه یک ماه دیگه نبود؟"
"بله قربان، امشب قرار آقای دونگ هیون و دخترشون تشریف بیارن اینجا و درمورد بعضی مثال حرف بزنید"
دلش میخواست الان عمارت و رو سر همه خراب کنه
اما یه فرشته کوچولو داشت که باید ازش محافظت میکرد
دستی به صورتش کشید
باید امشب خودش و برای
هر اتفاقی و هر رفتاری از طرف ایملدا آماده میکرد
(شب)
با پدرش و دونگ هیون و دخترش و ایملدا و هایون
نشسته بودن
به خوبی حالش رو میشد از چهره اش فهمید
"خوبه بهتره بچه ها بیشتر باهم آشنا بشن بلاخره قرار باهم زندگی کنن"
دونگ هیون درحالی که با لبخند نوشیدنیش رو مینوشید رو به تهیونگ و پدرش گفت
قبل از اینکه بتونه برای حرفی دهنش رو باز کنه
پدرش براش تصمیم گرفت
"بله چرا که نه تهیونگ با سزار خانم میتونید تو باغ قدم بزنید"
نگاهی به پدرش کرد که میتونست مرگ و تو چشماش ببینه نفس عمیقی کشید:"چرا که نه"
نگاهی به ایملدا کرد که حتي به صورتش هم نگاه نمیکرد، همیشه دردهاشو توی دلش نگه میداشت اما تهیونگ الان به خوبی از دل اون دختر کوچولو خبر داشت
با سزار به طرف باغ عمارت هم قدم شد
....
نگاهی به رفتن تهیونگ و سزار کرد نفسش رو با ها بیرون فرستاد و از جاش بلند شد
"اگه اجازه بدید من برم اتاقم"
با پوزخند ترسناکش به دختر نگاه کرد"راحت باش عزیزم"
"نوه عاقلی دارید"
به خوبی میدونست معنی حرف آقای دونگ رو فهمید
از پله های مارپیچ عمارت بالا رفت و به اتاقش رسید
در باز کرد و وارد اتاقش شد که تاریک بود و این تاریکی الان بیشتر از هرچیزی آرومش میکرد
در رو بست و بهش تکیه داد
این حس چی بود سراغش امده بود چرا سمت چپ سینه اش درد میکرد چرا احساس میکرد دیگه نمیتپه
خودش هم نمیدونست
این راه اشتباه بود؟
اما جلوی قلب رو نمیشه گرفت
نمیشه گفت عاشق نشو
قلب تنها چیزه خودخواه روی زمینه بدون اینکه خودت بدونی
جونت رو به یکی گره میزنه
به اشکاش اجازه ریختن داد از در فاصله گرفت و سمت پنچره اتاقش رفت هوای آزاد!
ای کاش الان میتونست توی این هوای پاک حل بشه و دیگه هیچی احساس نکنه
...
چند قدمی بود که توی باغ برداشته بودن و هیچ کدوم قادر به حرف زدن نبودن
بلاخره زبون باز کرد و شروع کرد "خوب یکم شخصیتت بگو بلاخره قرار باهم توی یک راه قدم برداریم"
این دختر چی داشت برا خودش میگفت
میتونست!
واقعا میتونست به کسه دیگه ای فکر کنه
پوزخندی زد"خوب آدمای اضافی سر راهم و برمیدارم هرچی که منو از خواست هام و یا از اموالم دور کنه"
تمسخر آمیز گفته باید از همین الان بهش میفهموند که بهش هیچ حسی نداره
دختر کوچولوش رو که به کیوت ترین حالت ممکن غرق خواب بود دید
لبای صورتیش که غنچه شده بودن...
لپای چلوندنی که به بالش فشار داد شده بودن...
موهای خوش بوش که روی صورتش ریخته بودن...
همه اینا باعث میشد که قلب یخی تهیونگ رنگ بگیره و بتپه
دل از الهه زیبا روبروش کند و پتو رو روش بالا تر کشید و از تخت بیرون امد
دستگیر در رو کشید و از اتاق خارج شد
با احتیاط در رو بست که پرنسس کوچولوش رو بیدار نکنه
صدا از پایین بود پله های مارپیچ عمارت رو طی کرد و به سالن اصلی رسید
هایون رو در حالی که به خدمه ها کارهاشون رو میگفت دید
نزدیک تر شد :"اینجا چه خبره کله صبحی"
هایون وظیفه خدمه آخر رو هم گفت و به تهیونگ نزدیک شد:"صبح بخیر قربان، پدرتون گفتن برای مراسم امشب آماده باشید"
"چی مگه یک ماه دیگه نبود؟"
"بله قربان، امشب قرار آقای دونگ هیون و دخترشون تشریف بیارن اینجا و درمورد بعضی مثال حرف بزنید"
دلش میخواست الان عمارت و رو سر همه خراب کنه
اما یه فرشته کوچولو داشت که باید ازش محافظت میکرد
دستی به صورتش کشید
باید امشب خودش و برای
هر اتفاقی و هر رفتاری از طرف ایملدا آماده میکرد
(شب)
با پدرش و دونگ هیون و دخترش و ایملدا و هایون
نشسته بودن
به خوبی حالش رو میشد از چهره اش فهمید
"خوبه بهتره بچه ها بیشتر باهم آشنا بشن بلاخره قرار باهم زندگی کنن"
دونگ هیون درحالی که با لبخند نوشیدنیش رو مینوشید رو به تهیونگ و پدرش گفت
قبل از اینکه بتونه برای حرفی دهنش رو باز کنه
پدرش براش تصمیم گرفت
"بله چرا که نه تهیونگ با سزار خانم میتونید تو باغ قدم بزنید"
نگاهی به پدرش کرد که میتونست مرگ و تو چشماش ببینه نفس عمیقی کشید:"چرا که نه"
نگاهی به ایملدا کرد که حتي به صورتش هم نگاه نمیکرد، همیشه دردهاشو توی دلش نگه میداشت اما تهیونگ الان به خوبی از دل اون دختر کوچولو خبر داشت
با سزار به طرف باغ عمارت هم قدم شد
....
نگاهی به رفتن تهیونگ و سزار کرد نفسش رو با ها بیرون فرستاد و از جاش بلند شد
"اگه اجازه بدید من برم اتاقم"
با پوزخند ترسناکش به دختر نگاه کرد"راحت باش عزیزم"
"نوه عاقلی دارید"
به خوبی میدونست معنی حرف آقای دونگ رو فهمید
از پله های مارپیچ عمارت بالا رفت و به اتاقش رسید
در باز کرد و وارد اتاقش شد که تاریک بود و این تاریکی الان بیشتر از هرچیزی آرومش میکرد
در رو بست و بهش تکیه داد
این حس چی بود سراغش امده بود چرا سمت چپ سینه اش درد میکرد چرا احساس میکرد دیگه نمیتپه
خودش هم نمیدونست
این راه اشتباه بود؟
اما جلوی قلب رو نمیشه گرفت
نمیشه گفت عاشق نشو
قلب تنها چیزه خودخواه روی زمینه بدون اینکه خودت بدونی
جونت رو به یکی گره میزنه
به اشکاش اجازه ریختن داد از در فاصله گرفت و سمت پنچره اتاقش رفت هوای آزاد!
ای کاش الان میتونست توی این هوای پاک حل بشه و دیگه هیچی احساس نکنه
...
چند قدمی بود که توی باغ برداشته بودن و هیچ کدوم قادر به حرف زدن نبودن
بلاخره زبون باز کرد و شروع کرد "خوب یکم شخصیتت بگو بلاخره قرار باهم توی یک راه قدم برداریم"
این دختر چی داشت برا خودش میگفت
میتونست!
واقعا میتونست به کسه دیگه ای فکر کنه
پوزخندی زد"خوب آدمای اضافی سر راهم و برمیدارم هرچی که منو از خواست هام و یا از اموالم دور کنه"
تمسخر آمیز گفته باید از همین الان بهش میفهموند که بهش هیچ حسی نداره
۱۸۹.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.