چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من" شرط: ¹⁰⁰ کامنت🙂🤍
part ⁹
*****
آههه...اصن ولش میخام برم اتاقش...
چراا...هیم...خب تقاشیمو برده اتاقش بدم از اتاقش بردارم....
از اتاقم بیرون رفتم و وارد اتاقش شدم...
هیم...تخت کینگ سایز و تم نگمشکی اتاقش خیلی خوب بود....
بویه عود اتاقو پز کرده بود....
طرف بوم نقاشی رفتم...
ردش ی پارچه سفید انداخته بود...
پارچه رو برداشتم و...
و غرق جذابیت تصویرش شدم...چرا تاحالا بهش دقت نکرده بودم...
اون...اون خیلی خوشگله...
ب تصویر زل زدم و غرق افکارم بودم طوری ک متوجه نشدم قلبم براش ضعف رفته...
* ² روز بعد *
"جونگ کوک":
با اینکه عاشقشم...با اینکه با تمام وجودم میپرستمش,دلم نمیخاد عذاب بکشه...پس بش میگم بره...میزارم بره...من شادی اونو میخام...آهه..ولی اون حق نداره عاشق یکی دیگه شه...آه جونگ کوک چرا نمیفهمی دوست نداره...
با صدایه ترمز ماشین,بادیگارد, در رو واسم باز کرد و من پیاده شدن هنوز تو حیاط بودم و داخل عمارت نشده بودن ک با صدایه دویدن ب عقب برگشتم آنا توسط اون پرنسس کوچولو ب آغوش گرفته شدم...
فاک...تو ک دوستم نداری چرا جدا شدن ازتو واسم سخت میکنی...
*شب_⁹:¹⁰*
تو باغ رو تاب نشسته بودن...پسرک بغضشو قورت داد و لب زد:پرنسس...اگه...آه...تو میتونی....میتونی بری!
+:چی؟!
+:مگه...مگه تو دوسم نداری؟اگه من برم تو دلت میشکنه!
پسرک میخاست دهد بزنه عاشقتم, بخاطر حرفه دختر قند تو دلش آب شد اما وقتی خودخواهی نبود...نمبخاست عشقش فک کنه با رفتنش اون میشکنه,اما اون میشکنه و خورد میشه...بخاطر فرشته بودن عشقش لبخند تلخی زد و لب زد:نه!دوستت ندارم!می...میتونی بری!
بعد پاشد و رفت...
غافل از اینکه فرشته کوچولوش عاشقش شده بود!
"راوی:اون شبی که,
حالت بد بود و رفتی قدم زدی و سیگار کشیدی و خودتو تخلیه کردی,
اون دختر یه گوشه نشسته بود و بی صدا تا صبح گریه میکرد و زل زده بود به اتاق تاریک..."
"صبح":
دخترک آماده رفتن بود....فکر میکرد پسر حداقل برايه خداحافظی میاد...
زیر چشماش بخاطر اشکاش گود افتاده بود و بینی یه کوچولوش قرمز بود...
صورتش تو هم رفته بود...
لبخندی رو لباش دیده نمیشد...
"+:یعنی همه ی حرفاش,کاراش,همه شون دروغ بود!بزرگ ترین ضربه تو زندگیت رو از اون کسی که نمیخوری که پشت هم بهت بدی میکنه و بعد ترکت میکنه یا حتی از اون کسی نمیخوری که باهم دعواتون میشه و بعد ترکت میکنه. بدترین ضربه رو از کسی میخوری که باهات خوب بوده. همیشه هواتو داشته و تکیه گاهت بوده. کسی که هیچ وقت ازش هیچ چیز بدی ندیدی و برات نماد خوبی مطلق بوده. دقیقاً همون وقتی تغییر میکنه، وقتی یهو میره و پشتت یهو خالی میشه...دقیقا من همین حالت رو دارم..."
٪:خانم...دیگه باید بریم...
+:باشه...ولی میخام برای بار آخر ببینمش...
تمام جرئتشو جمع کرد...
حداقل باید حسشو بش میگفت!
اما بی توجه ب قلبش ب سمت در رفت....
*****
آههه...اصن ولش میخام برم اتاقش...
چراا...هیم...خب تقاشیمو برده اتاقش بدم از اتاقش بردارم....
از اتاقم بیرون رفتم و وارد اتاقش شدم...
هیم...تخت کینگ سایز و تم نگمشکی اتاقش خیلی خوب بود....
بویه عود اتاقو پز کرده بود....
طرف بوم نقاشی رفتم...
ردش ی پارچه سفید انداخته بود...
پارچه رو برداشتم و...
و غرق جذابیت تصویرش شدم...چرا تاحالا بهش دقت نکرده بودم...
اون...اون خیلی خوشگله...
ب تصویر زل زدم و غرق افکارم بودم طوری ک متوجه نشدم قلبم براش ضعف رفته...
* ² روز بعد *
"جونگ کوک":
با اینکه عاشقشم...با اینکه با تمام وجودم میپرستمش,دلم نمیخاد عذاب بکشه...پس بش میگم بره...میزارم بره...من شادی اونو میخام...آهه..ولی اون حق نداره عاشق یکی دیگه شه...آه جونگ کوک چرا نمیفهمی دوست نداره...
با صدایه ترمز ماشین,بادیگارد, در رو واسم باز کرد و من پیاده شدن هنوز تو حیاط بودم و داخل عمارت نشده بودن ک با صدایه دویدن ب عقب برگشتم آنا توسط اون پرنسس کوچولو ب آغوش گرفته شدم...
فاک...تو ک دوستم نداری چرا جدا شدن ازتو واسم سخت میکنی...
*شب_⁹:¹⁰*
تو باغ رو تاب نشسته بودن...پسرک بغضشو قورت داد و لب زد:پرنسس...اگه...آه...تو میتونی....میتونی بری!
+:چی؟!
+:مگه...مگه تو دوسم نداری؟اگه من برم تو دلت میشکنه!
پسرک میخاست دهد بزنه عاشقتم, بخاطر حرفه دختر قند تو دلش آب شد اما وقتی خودخواهی نبود...نمبخاست عشقش فک کنه با رفتنش اون میشکنه,اما اون میشکنه و خورد میشه...بخاطر فرشته بودن عشقش لبخند تلخی زد و لب زد:نه!دوستت ندارم!می...میتونی بری!
بعد پاشد و رفت...
غافل از اینکه فرشته کوچولوش عاشقش شده بود!
"راوی:اون شبی که,
حالت بد بود و رفتی قدم زدی و سیگار کشیدی و خودتو تخلیه کردی,
اون دختر یه گوشه نشسته بود و بی صدا تا صبح گریه میکرد و زل زده بود به اتاق تاریک..."
"صبح":
دخترک آماده رفتن بود....فکر میکرد پسر حداقل برايه خداحافظی میاد...
زیر چشماش بخاطر اشکاش گود افتاده بود و بینی یه کوچولوش قرمز بود...
صورتش تو هم رفته بود...
لبخندی رو لباش دیده نمیشد...
"+:یعنی همه ی حرفاش,کاراش,همه شون دروغ بود!بزرگ ترین ضربه تو زندگیت رو از اون کسی که نمیخوری که پشت هم بهت بدی میکنه و بعد ترکت میکنه یا حتی از اون کسی نمیخوری که باهم دعواتون میشه و بعد ترکت میکنه. بدترین ضربه رو از کسی میخوری که باهات خوب بوده. همیشه هواتو داشته و تکیه گاهت بوده. کسی که هیچ وقت ازش هیچ چیز بدی ندیدی و برات نماد خوبی مطلق بوده. دقیقاً همون وقتی تغییر میکنه، وقتی یهو میره و پشتت یهو خالی میشه...دقیقا من همین حالت رو دارم..."
٪:خانم...دیگه باید بریم...
+:باشه...ولی میخام برای بار آخر ببینمش...
تمام جرئتشو جمع کرد...
حداقل باید حسشو بش میگفت!
اما بی توجه ب قلبش ب سمت در رفت....
۳۸.۵k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.