بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۷
از زبان ات:
توی یکسال گذشته همه چیز تغییر کرد... جیمین و جونگکوک و شوگا توی هولدینگ روش تازه ای رو شروع کردن... بعد اینکه تهیونگ از زندان آزاد شد بهشون پیوست... کارشون خوب پیش میرفت... ووکی من حالا یکسال و خورده ایش شده... و عاشق باباشه... بهترین دوستشم هیونه... هنوز یکسالش نشده... ولی از همین حالا مشخصه که چقد شیطون بلاس... منم دیگه بصورت ثابت برگشتم و کارمو توی بیمارستان شروع کردم...
از زبان جونگکوک:
منو هانا از یکسال پیش باهم رابطه داشتیم... اون موقع تصمیم گرفتیم که وقتی همه چی خوب شد و تهیونگ آزاد شد با هم ازدواج کنیم... حالا که تهیونگ آزاد شده قراره دوتایی به همشون اینو اعلام کنیم...هانا کار وکالتش خیلی خوب گرفته...اون خیلی سر زبونا افتاده ... براش خوشحالم و تا ابد پشتیبانشم...
از زبان شوگا:
حالا دیگه حالم خوبه... نگاهم به زندگی تغییر کرده... با خانوادم خیلی حالم خوبه... تهیونگ و هایون میخواستن از عمارت برن و توی خونه خودشون زندگی کنن ولی من اجازه ندادم... به همشون گفتم که هیچکدومشون نباید از این عمارت برن... اینجا خیلی بزرگه و برای منو ات زیادیه... اگه میرفتن ما هم میرفتیم... ولی منو ات باهمشون حرف زدیم و گفتیم که همشون باید بمونن... اونام قبول کردن که حداقل تا بچه هامون بزرگ میشن پیش هم بمونیم...
از زبان تهیونگ:
بعد از مدتها، دوباره دور هم جمع شدیم... امشب هممون دور میز پذیرایی توی عمارت نشسته بودیم تا شام بخوریم... مشغول بگو بخند بودیم... جونگکوک گفت: خب دیگه فرصت بدین میخوام صحبت کنم
جیمین: یاا جونگکوک شی... همه ما ازت بزرگتریم... یکم مودب تر باش
جونگکوک: جیمینا
جیمین: بله
جونگکوک: معذرتخواهی میکنم... خوبه؟
جیمین: عالیه
جونگکوک: حالا که امشب اینطوری خوش و خرم دور هم نشستیم فک میکنم بهترین فرصته که یه خبر خوب بهتون بدم تا خوشحال ترمون کنه... همتون کمابیش از رابطه منو هانا خبر دارین... میدونین که مدتهاست به هم علاقه داریم ولی خب مشکلاتی که اخیرا داشتیم به نوعی مانع مطرح کردن این موضوع بصورت جدی بود... اما حالا دیگه وضعیت خوب شده... و میخوام اعلام کنم ما دونفر قراره ازدواج کنیم....
با شنیدن این حرف از جونگکوک همگی دست زدیم براشون و بهشون تبریک گفتیم... هایون که اوایل مخالف این قضیه بود ولی الان باهاش مشکلی نداشت... شوگا بعد از دست زدنمون گفت: خب فکر کنم این عروسی باید خیلی خیلی باشکوه باشه... جونگکوک خیلی خوش شانسه که یه عروسی مجلل و زیبا در کمال آرامش میگیره چون بقیمون این شانسو نداشتیم ولی قراره توی عروسی جونگکوک جبرانش کنیم و خیلی خوش بگذرونیم... این عروسی رو اصلا نمیذارم به شیوه ما کره ایا برگزار کنی جونگکوک... باید عین اروپاییا خیلی مفصل و باشکوه باشه
جونگکوک: لطف داری هیونگ... چشم
هانا: ببینم این وسط کسی نمیخواد چیزی از من بپرسه درباره عروسیم؟ خیلی هیجان زده شدین اصل کاریو یادتون رفت
جونگکوک: مگه میشه فراموشت کنیم عزیزم همه چی تحت نظارت توئه
جیمین: اوههههه جونگکوکا... خیلی عوض شدی
تهیونگ: راستی جیمین شی... این وسط فقط تو مجرد موندی... این چه وضعشه؟
هایون: تهیونگا... چیکارش داری خب باید عاشق بشه بعد
تهیونگ: من نمیدونم... باید متاهل بشه....
از زبان هانا:
امشب بهترین شب زندگیم بود... همگی میگفتن و میخندیدن... منم ساکت مونده بودم تا بتونم راحت تماشاشون کنم و قیافه خوشحالشونو به خاطر بسپارم... امشبو خوب یادم میمونه....
توی یکسال گذشته همه چیز تغییر کرد... جیمین و جونگکوک و شوگا توی هولدینگ روش تازه ای رو شروع کردن... بعد اینکه تهیونگ از زندان آزاد شد بهشون پیوست... کارشون خوب پیش میرفت... ووکی من حالا یکسال و خورده ایش شده... و عاشق باباشه... بهترین دوستشم هیونه... هنوز یکسالش نشده... ولی از همین حالا مشخصه که چقد شیطون بلاس... منم دیگه بصورت ثابت برگشتم و کارمو توی بیمارستان شروع کردم...
از زبان جونگکوک:
منو هانا از یکسال پیش باهم رابطه داشتیم... اون موقع تصمیم گرفتیم که وقتی همه چی خوب شد و تهیونگ آزاد شد با هم ازدواج کنیم... حالا که تهیونگ آزاد شده قراره دوتایی به همشون اینو اعلام کنیم...هانا کار وکالتش خیلی خوب گرفته...اون خیلی سر زبونا افتاده ... براش خوشحالم و تا ابد پشتیبانشم...
از زبان شوگا:
حالا دیگه حالم خوبه... نگاهم به زندگی تغییر کرده... با خانوادم خیلی حالم خوبه... تهیونگ و هایون میخواستن از عمارت برن و توی خونه خودشون زندگی کنن ولی من اجازه ندادم... به همشون گفتم که هیچکدومشون نباید از این عمارت برن... اینجا خیلی بزرگه و برای منو ات زیادیه... اگه میرفتن ما هم میرفتیم... ولی منو ات باهمشون حرف زدیم و گفتیم که همشون باید بمونن... اونام قبول کردن که حداقل تا بچه هامون بزرگ میشن پیش هم بمونیم...
از زبان تهیونگ:
بعد از مدتها، دوباره دور هم جمع شدیم... امشب هممون دور میز پذیرایی توی عمارت نشسته بودیم تا شام بخوریم... مشغول بگو بخند بودیم... جونگکوک گفت: خب دیگه فرصت بدین میخوام صحبت کنم
جیمین: یاا جونگکوک شی... همه ما ازت بزرگتریم... یکم مودب تر باش
جونگکوک: جیمینا
جیمین: بله
جونگکوک: معذرتخواهی میکنم... خوبه؟
جیمین: عالیه
جونگکوک: حالا که امشب اینطوری خوش و خرم دور هم نشستیم فک میکنم بهترین فرصته که یه خبر خوب بهتون بدم تا خوشحال ترمون کنه... همتون کمابیش از رابطه منو هانا خبر دارین... میدونین که مدتهاست به هم علاقه داریم ولی خب مشکلاتی که اخیرا داشتیم به نوعی مانع مطرح کردن این موضوع بصورت جدی بود... اما حالا دیگه وضعیت خوب شده... و میخوام اعلام کنم ما دونفر قراره ازدواج کنیم....
با شنیدن این حرف از جونگکوک همگی دست زدیم براشون و بهشون تبریک گفتیم... هایون که اوایل مخالف این قضیه بود ولی الان باهاش مشکلی نداشت... شوگا بعد از دست زدنمون گفت: خب فکر کنم این عروسی باید خیلی خیلی باشکوه باشه... جونگکوک خیلی خوش شانسه که یه عروسی مجلل و زیبا در کمال آرامش میگیره چون بقیمون این شانسو نداشتیم ولی قراره توی عروسی جونگکوک جبرانش کنیم و خیلی خوش بگذرونیم... این عروسی رو اصلا نمیذارم به شیوه ما کره ایا برگزار کنی جونگکوک... باید عین اروپاییا خیلی مفصل و باشکوه باشه
جونگکوک: لطف داری هیونگ... چشم
هانا: ببینم این وسط کسی نمیخواد چیزی از من بپرسه درباره عروسیم؟ خیلی هیجان زده شدین اصل کاریو یادتون رفت
جونگکوک: مگه میشه فراموشت کنیم عزیزم همه چی تحت نظارت توئه
جیمین: اوههههه جونگکوکا... خیلی عوض شدی
تهیونگ: راستی جیمین شی... این وسط فقط تو مجرد موندی... این چه وضعشه؟
هایون: تهیونگا... چیکارش داری خب باید عاشق بشه بعد
تهیونگ: من نمیدونم... باید متاهل بشه....
از زبان هانا:
امشب بهترین شب زندگیم بود... همگی میگفتن و میخندیدن... منم ساکت مونده بودم تا بتونم راحت تماشاشون کنم و قیافه خوشحالشونو به خاطر بسپارم... امشبو خوب یادم میمونه....
۱۵.۳k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.