*پارت یازدهم*
که ناگهان با برخورد چیزی به صورتم به طرف میز کوچیک گوشه اتاق پرت
میشم و سرم به میز می خوره...اون...الان...منو...زد؟؟؟سرم خیلی درد می کنه...دستی به گوشه لبم می کشم که پاره شده...تهیونگ میاد جلوم و سعی
می کنه بلندم کنه ولی من پسش می زنم...
-م...من....معذرت می خوام...یه لحظه...خیلی عصبانی شدم...خواهش می کنم
منو ببخش...بزار کمکت کنم!
دستشو پس می زنم و از جام بلند میشم و با تمام سرعت سعی می کنم از
اونجا دور شم....اشک هام از صورتم لیز می خورن و توی هوا پخش میشن...وجودم پر از غمه....دیگه نمی تونم!!!!!من همیشه سعی کردم مهربون
باشم ولی آدم ها...همشون منو له کردن!دارم می دوم که یهو پام گیر میکنه به
سنگی و میفتم و لباسم گلی میشه...بلند میشم و صورت گلی م رو پاک می
کنم...درد بدی توی سرم ایجاد میشه...حتما جاش کبود شده....
به رود ماه...تنها حریم تنهایی و آرامشم می رسم...بارون خیسم کرده...کنار رود
می شینم و گریه می کنم...آسمون هم با من اشک می ریزه...
-ا.ت....
به سمت صدا برمی گردم...تهیونگه...دیگه نگاش نمی کنم...کنارم می شینه.
-من...متاسفم ا.ت...کنترلمو از دست دادم...واقعا منظوری نداشتم...
لحنش پشیمون و غمگین بود...اشکمو پاک می کنم...
-ا.ت...من می دونم که همه ی اینا تقصیر منه...تقصیر منه که هر دومون
داریم توی این زندگی عذاب می کشیم...ولی..اون اتفاق....
به سمت من برمی گرده...زیر زیرکی نگاش می کنم ولی بعد دوباره بی تفاوت
میشم...
-من...مست بودم و اون دختره...خودش...منو تحریک کرد...نمی دونم چرا...ولی...کنترلم از دستم در رفت...اون دختره خودش از عمد....
+بس کن!!انقدر بهونه نیار!کارتو توجیه نکن!!
صداش غم آلود تر میشه...
-فک می کردم حداقل تو به حرفام گوش میدی...هر وقت خواستم توضیح
بدم...جلومو گرفتن...
به سمتش برمی گردم...صورتش غرق غمه...شاید...شاید راست
میگه...ولی...خب...
+اون دختر خودش بهم نزدیک شد...با کارهاش تحریکم کرد...منم مست
بودم.خیلی روی خودم مسلط نبودم...حالا هم....الکی میگه که من بهش...تجاوز کردم...در حالیکه خودش باعثش شد!
کم کم دلم به رحم میاد...بهش نزدیکتر میشم و پاهامو توی آب سرد رود فرو
می برم...هنوزم ناراحته...
+امم...یادته؟اولین بار...اینجا با هم حرف زدیم...
-اوهوم...
+اون موقع هم ناراحت بودی نه؟؟
-آره...خیلی...
بلند میشم...بارون تقریبا بند اومده.با شیطنت بهش میگم...
+نظرت چیه تا قصر مسابقه بدیم؟؟؟هوم؟؟؟
نگام می کنه و بلند میشه.
اوهوم...آماده م!!
می شمرم و دوتایی شروع به حرکت می کنیم...باورم نمیشه که تا چند دقیقه
پیش اون طور از هم عصبانی بودیم!ناگهان تهیونگ که جلومه زمین می خوره
و منم روش میفتم!هر دو حسابی گلی شدیم!به صورت بامزه همدیگه نگاه می
کنیم و می خندیم!چقدر دلم برای خندیدن تنگ شده بود!
میشم و سرم به میز می خوره...اون...الان...منو...زد؟؟؟سرم خیلی درد می کنه...دستی به گوشه لبم می کشم که پاره شده...تهیونگ میاد جلوم و سعی
می کنه بلندم کنه ولی من پسش می زنم...
-م...من....معذرت می خوام...یه لحظه...خیلی عصبانی شدم...خواهش می کنم
منو ببخش...بزار کمکت کنم!
دستشو پس می زنم و از جام بلند میشم و با تمام سرعت سعی می کنم از
اونجا دور شم....اشک هام از صورتم لیز می خورن و توی هوا پخش میشن...وجودم پر از غمه....دیگه نمی تونم!!!!!من همیشه سعی کردم مهربون
باشم ولی آدم ها...همشون منو له کردن!دارم می دوم که یهو پام گیر میکنه به
سنگی و میفتم و لباسم گلی میشه...بلند میشم و صورت گلی م رو پاک می
کنم...درد بدی توی سرم ایجاد میشه...حتما جاش کبود شده....
به رود ماه...تنها حریم تنهایی و آرامشم می رسم...بارون خیسم کرده...کنار رود
می شینم و گریه می کنم...آسمون هم با من اشک می ریزه...
-ا.ت....
به سمت صدا برمی گردم...تهیونگه...دیگه نگاش نمی کنم...کنارم می شینه.
-من...متاسفم ا.ت...کنترلمو از دست دادم...واقعا منظوری نداشتم...
لحنش پشیمون و غمگین بود...اشکمو پاک می کنم...
-ا.ت...من می دونم که همه ی اینا تقصیر منه...تقصیر منه که هر دومون
داریم توی این زندگی عذاب می کشیم...ولی..اون اتفاق....
به سمت من برمی گرده...زیر زیرکی نگاش می کنم ولی بعد دوباره بی تفاوت
میشم...
-من...مست بودم و اون دختره...خودش...منو تحریک کرد...نمی دونم چرا...ولی...کنترلم از دستم در رفت...اون دختره خودش از عمد....
+بس کن!!انقدر بهونه نیار!کارتو توجیه نکن!!
صداش غم آلود تر میشه...
-فک می کردم حداقل تو به حرفام گوش میدی...هر وقت خواستم توضیح
بدم...جلومو گرفتن...
به سمتش برمی گردم...صورتش غرق غمه...شاید...شاید راست
میگه...ولی...خب...
+اون دختر خودش بهم نزدیک شد...با کارهاش تحریکم کرد...منم مست
بودم.خیلی روی خودم مسلط نبودم...حالا هم....الکی میگه که من بهش...تجاوز کردم...در حالیکه خودش باعثش شد!
کم کم دلم به رحم میاد...بهش نزدیکتر میشم و پاهامو توی آب سرد رود فرو
می برم...هنوزم ناراحته...
+امم...یادته؟اولین بار...اینجا با هم حرف زدیم...
-اوهوم...
+اون موقع هم ناراحت بودی نه؟؟
-آره...خیلی...
بلند میشم...بارون تقریبا بند اومده.با شیطنت بهش میگم...
+نظرت چیه تا قصر مسابقه بدیم؟؟؟هوم؟؟؟
نگام می کنه و بلند میشه.
اوهوم...آماده م!!
می شمرم و دوتایی شروع به حرکت می کنیم...باورم نمیشه که تا چند دقیقه
پیش اون طور از هم عصبانی بودیم!ناگهان تهیونگ که جلومه زمین می خوره
و منم روش میفتم!هر دو حسابی گلی شدیم!به صورت بامزه همدیگه نگاه می
کنیم و می خندیم!چقدر دلم برای خندیدن تنگ شده بود!
۲۸.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.