وانشات ارباب مافیا پارت 10
بونا: من میرم غذا درست کنم و بدو بدو رفت.
سانای: میشه لطفا بگید جریان این دوتا چی بوده؟ اگه خواهرشه چرا دفعه قبلی نبود؟ یا اگه خدمتکارن چرا دشمناتون دزدیده بودنش؟
کوک: بونا دوساله توی عمارت آشپزه. ات هم دختر یکی از دشمنامه که به خاطر بدهی باباش به عنوان خدمتکار آوردمش اینجا. اوایل به خاطر بدهی باباش خیلی بهش سخت می گرفتم. بعد از اینکه از ترس بیهوش شد فهمیدم که باباش یعنی چانگ اصلا این سالها باهاش خوب نبوده و اون جای کتک ها که شما گفتین کار باباش بوده. بعد از اون خدمتکار نیست ولی توی عمارت زندگی می کنه. نمی دونستن خواهرای دوقلو ان بعدا فهمیدن. البته تازگیا یه حسایی به ات پیدا کردم!
سانای: چه پیچیده. به هرحال من باید برم. راستی به نظر من اگه دوستش داری زودتر بهش اعتراف کن!
*ویو کوکی*
برگشتم اتاق کنار تخت نشستم. چند مین بعد ات چشماشو آروم باز کرد. وقتی منو دید سریع بغلم کرد.
ات: من..من فقط رفتم آشپزخونه آب بخورم! چاقو گرفت زیر گلوم گفت صدام در بیاد میکشتم! خیلی بد میزدن حتی بدتر از بابام! ...با گریه...
وقتی بغلم کرد ضربان قلبم رفت روی هزار! آره من عاشق این دختر شده بودم! آروم موهاشو ناز کردم: هیش..چیزی نیست..مهم اینه الان اینجایی و جات امنه!
از بغلم اومد بیرون: چیزه..من..منظوری..نداشتم
کوک: اشکالی نداره! الان دق و دلیتو خالی کردی آروم شدی ...باخنده...
*بونا ظاهر می شود*
بونا: اونی بهوش اومدی! ات رو محکم بغل می کنه
ات: له شدم دختر آروم تر! لواش ازمیسن چی!
بونا ات رو ول می کنه: چی؟
ات: لواش اَزمیسَن چی! ترکی گفتم یعنی لواش له نمی کنی که!
بونا: لواش چیه؟
ات: یه خوردنی ترش که تو ایران درست می کنن
بونا: بلدی درست کنی؟
ات: آره
بونا: درست کن
ات: نمیشه که میخوای تو سینی موادشو تو پشت بوم بزاری جلو آفتاب خشک شه؟
بونا: نه
ات: اگه یه روز بریم ایران برات درست می کنم.
بونا: باشه ای وای من یادم رفت خوبی؟ ...باخنده...
ات: خوبم ...باخنده...
کوک: شما چرا حرف میزنین یادتون میره یه نفر دیگه اینجا نشسته؟
ات: من یادم بود! بونا: اونیمو دیدم یادم رفت! ...دستاشونو بردن بالا همزمان گفتن...
کوک: ات میتونی پاشی؟
ات: آره دیگه انقدم وضعیتم بد نیست. شما برین من برم حموم بیام.
کوک: بونا کو؟
ات: رفته ...باخنده...
کوک: پس منم میرم.
*ویو ات*
رفتم حموم. دیگه جایی از بدنم نمونده بود کبودی نداشته باشه! امیدوارم جاشون با اون پماد کامل بره.
رفتم زیر دوش. با برخورد آب به بدنم مور مورم شد. واقعا نمی دونم راجع به جونگ کوک چی بگم.
عجیبه ولی من به معنای واقعی کلمه عاشقش شدم!
*بعد حموم*
رفتم طبقه پایین. هیونا جلومو گرفت. همینو کم داشتیم.
هیونا: دوروز نبودی آرامشی داشتیما! نظرت چیه برگردی به همون جهنم دره ای که ازش اومده بودی؟
ات: دست از سرم بردار هیونا!
هیونا: مامانت بهت ادب یاد نداده؟ خودم ادبت می کنم ...دستشو برد بالا به ات سیلی بزنه که یه نفر مچ دستشو گرفت...
سانای: میشه لطفا بگید جریان این دوتا چی بوده؟ اگه خواهرشه چرا دفعه قبلی نبود؟ یا اگه خدمتکارن چرا دشمناتون دزدیده بودنش؟
کوک: بونا دوساله توی عمارت آشپزه. ات هم دختر یکی از دشمنامه که به خاطر بدهی باباش به عنوان خدمتکار آوردمش اینجا. اوایل به خاطر بدهی باباش خیلی بهش سخت می گرفتم. بعد از اینکه از ترس بیهوش شد فهمیدم که باباش یعنی چانگ اصلا این سالها باهاش خوب نبوده و اون جای کتک ها که شما گفتین کار باباش بوده. بعد از اون خدمتکار نیست ولی توی عمارت زندگی می کنه. نمی دونستن خواهرای دوقلو ان بعدا فهمیدن. البته تازگیا یه حسایی به ات پیدا کردم!
سانای: چه پیچیده. به هرحال من باید برم. راستی به نظر من اگه دوستش داری زودتر بهش اعتراف کن!
*ویو کوکی*
برگشتم اتاق کنار تخت نشستم. چند مین بعد ات چشماشو آروم باز کرد. وقتی منو دید سریع بغلم کرد.
ات: من..من فقط رفتم آشپزخونه آب بخورم! چاقو گرفت زیر گلوم گفت صدام در بیاد میکشتم! خیلی بد میزدن حتی بدتر از بابام! ...با گریه...
وقتی بغلم کرد ضربان قلبم رفت روی هزار! آره من عاشق این دختر شده بودم! آروم موهاشو ناز کردم: هیش..چیزی نیست..مهم اینه الان اینجایی و جات امنه!
از بغلم اومد بیرون: چیزه..من..منظوری..نداشتم
کوک: اشکالی نداره! الان دق و دلیتو خالی کردی آروم شدی ...باخنده...
*بونا ظاهر می شود*
بونا: اونی بهوش اومدی! ات رو محکم بغل می کنه
ات: له شدم دختر آروم تر! لواش ازمیسن چی!
بونا ات رو ول می کنه: چی؟
ات: لواش اَزمیسَن چی! ترکی گفتم یعنی لواش له نمی کنی که!
بونا: لواش چیه؟
ات: یه خوردنی ترش که تو ایران درست می کنن
بونا: بلدی درست کنی؟
ات: آره
بونا: درست کن
ات: نمیشه که میخوای تو سینی موادشو تو پشت بوم بزاری جلو آفتاب خشک شه؟
بونا: نه
ات: اگه یه روز بریم ایران برات درست می کنم.
بونا: باشه ای وای من یادم رفت خوبی؟ ...باخنده...
ات: خوبم ...باخنده...
کوک: شما چرا حرف میزنین یادتون میره یه نفر دیگه اینجا نشسته؟
ات: من یادم بود! بونا: اونیمو دیدم یادم رفت! ...دستاشونو بردن بالا همزمان گفتن...
کوک: ات میتونی پاشی؟
ات: آره دیگه انقدم وضعیتم بد نیست. شما برین من برم حموم بیام.
کوک: بونا کو؟
ات: رفته ...باخنده...
کوک: پس منم میرم.
*ویو ات*
رفتم حموم. دیگه جایی از بدنم نمونده بود کبودی نداشته باشه! امیدوارم جاشون با اون پماد کامل بره.
رفتم زیر دوش. با برخورد آب به بدنم مور مورم شد. واقعا نمی دونم راجع به جونگ کوک چی بگم.
عجیبه ولی من به معنای واقعی کلمه عاشقش شدم!
*بعد حموم*
رفتم طبقه پایین. هیونا جلومو گرفت. همینو کم داشتیم.
هیونا: دوروز نبودی آرامشی داشتیما! نظرت چیه برگردی به همون جهنم دره ای که ازش اومده بودی؟
ات: دست از سرم بردار هیونا!
هیونا: مامانت بهت ادب یاد نداده؟ خودم ادبت می کنم ...دستشو برد بالا به ات سیلی بزنه که یه نفر مچ دستشو گرفت...
۸.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.