پارت 53
آقا لطفا برید بیرون.
جیمین:اما...
پرستار این بار اخم کرد و گفت:
پرستار:لطفا برید چون این باعث میشه ما بهتر کار کنیم و حالشون
خوب شه!
سری تکون دادم و بعد از نگاه طولانی به ت از اتاق بیرون
اومدم.
گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و آدرس بیمارستان رو برای
بابا فرستادم و روی صندلی نشستم. سرم رو بین دست هام گرفتم
و چشمهم رو محکم به هم فشردم.
توی همون حالت بودم که دستی رو شونم نشست. سرم رو بالا
آوردم که دیدم باباست. با دیدن نگاهم گفت:
بابای جیمین:وضعیتش چطوره؟
جیمین :نمیدونم، نمیدونم!
کنارم نشستم و دستش رو، دور شونههام حلقه کرد و با صدای
محکمی گفت:
بابای جیمین:تحمل کن جیمین، تو خیلی قوی هستی؛ تو همه دردی رو تحمل کردی
سرم رو، روی شونهی بابا گذاشتم و گفتم:
نه، بابا، من این درد رو نمیتونم تحمل کنم؛ ت همه چیزه منه نفس منه،
مگه نه؟ اگه نفس نباشه دیگه آدمی هم نیست، هست؟
چشم های بابا غمگین شد و گفت:
بابای جیمین:مادر تو هم روزی نفس من بود ولی میبینی که بازم دارم با
بینفسی زندگی میکنم.
بابا هم درست مثل من عاشق مامانم بود اما مامان زود رفت. با
غم به بابا خیره شدم که صدای باز شدن در اتاق ت اومد. با
عجله بلند شدم و به سمت دکتر رفتم و گفتم:
جیمین:خانوم دکتر، وضعیتش چطوره؟
خانوم دکتر با ناراحتی گفت:
دکتر:خانم ت وضعیت خیلی خوبی نداره و مشخص نیست کی
بهوش بیاد؛ به ایشون شوک خیلی بدی وارد شده و به
عصبهاشون فشار آورده؛ مخصوصا حافظشون!
با غم چشمهام رو بهم فشردم که دکتر گفت:
دکتر:فعلا که مشخص نیست، کی به هوش بیاد ولی ما تمام تالشمون
رو میکنیم.
تشکری کردم. دکتر که رفت، کنار بابا رفتم و نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم
جیمین:اما...
پرستار این بار اخم کرد و گفت:
پرستار:لطفا برید چون این باعث میشه ما بهتر کار کنیم و حالشون
خوب شه!
سری تکون دادم و بعد از نگاه طولانی به ت از اتاق بیرون
اومدم.
گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و آدرس بیمارستان رو برای
بابا فرستادم و روی صندلی نشستم. سرم رو بین دست هام گرفتم
و چشمهم رو محکم به هم فشردم.
توی همون حالت بودم که دستی رو شونم نشست. سرم رو بالا
آوردم که دیدم باباست. با دیدن نگاهم گفت:
بابای جیمین:وضعیتش چطوره؟
جیمین :نمیدونم، نمیدونم!
کنارم نشستم و دستش رو، دور شونههام حلقه کرد و با صدای
محکمی گفت:
بابای جیمین:تحمل کن جیمین، تو خیلی قوی هستی؛ تو همه دردی رو تحمل کردی
سرم رو، روی شونهی بابا گذاشتم و گفتم:
نه، بابا، من این درد رو نمیتونم تحمل کنم؛ ت همه چیزه منه نفس منه،
مگه نه؟ اگه نفس نباشه دیگه آدمی هم نیست، هست؟
چشم های بابا غمگین شد و گفت:
بابای جیمین:مادر تو هم روزی نفس من بود ولی میبینی که بازم دارم با
بینفسی زندگی میکنم.
بابا هم درست مثل من عاشق مامانم بود اما مامان زود رفت. با
غم به بابا خیره شدم که صدای باز شدن در اتاق ت اومد. با
عجله بلند شدم و به سمت دکتر رفتم و گفتم:
جیمین:خانوم دکتر، وضعیتش چطوره؟
خانوم دکتر با ناراحتی گفت:
دکتر:خانم ت وضعیت خیلی خوبی نداره و مشخص نیست کی
بهوش بیاد؛ به ایشون شوک خیلی بدی وارد شده و به
عصبهاشون فشار آورده؛ مخصوصا حافظشون!
با غم چشمهام رو بهم فشردم که دکتر گفت:
دکتر:فعلا که مشخص نیست، کی به هوش بیاد ولی ما تمام تالشمون
رو میکنیم.
تشکری کردم. دکتر که رفت، کنار بابا رفتم و نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم
۴.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.