یین و یانگ (پارت ۱۹)
این آرامش بخش ترین و رویایی ترین لحظه ی زندگیم بود . نشستم و داد زدم : خدایا مرسی به خاطر همه چی ! بقیه هم از من تکرار کردن و یکی یکی داد زدن . بعد کلی خندیدن بلند شدیم برگردیم که صدایی از پشتمون شنیدیم . اونور رودخونه یه سگ بزرگ و وحشی داشت نگامون میکرد و دندوناش رو نشونمون می داد .یهو صدای چند نفر رو شنیدیم . تا سگ رو دیدن شروع کردن به دویدن و فرار کردن و عربده کشیدن . سوسون هم خواست فرار کنه که دستشو گرفتم و گفتم : هیچکس تکون نخوره ! توی چشمای سگ هم نگاه نکنین . بی حرکت وایسین و دندوناتون رو هم نشون ندین . یهو سگ یه پارس کرد و از روی رود پرید . همه با چشمای گرد شده داشتیم نگاه می کردیم . سگ کنار ما فرود اومد و از بغلشون رد شد و رفت سراغ اون چند نفر پشتمون . وقتی رفت همه سخ نفس راحت کشیدیم . سویون من رو بغل کرد و گفت : تو جونمون رو نجات دادی ! گفتم : شلوغش نکن ، کاری نکردم . فقط خداکنه اون چند نفر بتونن فرار کنن . جوهیون گفت : وای به حال اونا ، یعنی چه بلایی سرشون میاره ؟ قدم هامونو تند کردیم تا زودتر برسیم . وقتی رسیدیم اردوگاه اکثر بچه ها برگشته بودن . ولی اون گروهی که سگ دنبالشون رفت بینشون نبودن . از همه سراغشون رو گرفتیم ولی هیچکس ازشون خبر نداشت . استرس وحشتناکی داشتم .
#فیک_بی_تی_اس#جونگ_کوک
#jungkookweloveyou
#jungkook
#فیک_بی_تی_اس#جونگ_کوک
#jungkookweloveyou
#jungkook
۵.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.