PΛЯƬ30
از تاکسی پیاده شدم وبا چشمای پر از اشک رفتم سمت کلبه ای که در اون روستا بود .
(فلش بک به 2 ساعت قبل)
(از زبون نویسنده)
(تلفن ا/ت زنگ میخوره )
ا/ت:بله ...بفرمایید؟
ناشناس با صدای مرد:سلام...خانم ا/ت ...میخواستم بهت چیزی رو بگم
ا/ت با تعجب:بله بفرمایید ...شما؟
ناشناس:مهم نیست من کیم مهم اینه که الان قراره که چی بشونوی
ا/ت:خب باشه ...بفرمایید
ناشناس:جیمین شوهرت امشب با یه دختر رفتند توی کلبه
ا/ت:(خنده) داری شوخی میکنی دیگه نه؟فک کردی حرف تورو باور میکنم
ناشناس:انتخاب خودته که باور کنی یانه حرف من حقیقته
ا/ت:کو؟..مدرک داری؟
ناشناس :(یه ادرس داد)و قطع کرد
(از دید ا/ت)
حرفش رو زیاد جدی نگرفتم اما زنگ زدم به جیمین تا ببنیم راسته یانه
زنگ زدم اما جواب نداد
بعد از چند دقیقه برام چند تا عکس از همون شماره فرستاده شد
عکسارو باز کردم و دیدم که راسته
جیمین با یه با صورت خندون در حالی که دست هم دیگه رو گرفتند دارند به یه خونه میرند
دیدم که دوباره برام ادرس فرستاده شد
دیگه خیلی عصبی و ناراحت شده بودم
بلند شدم و رفتم یه لباس پوشیدم(اسلاید 2)
سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت ادرس
توی راه همش گریه بی صدا میکردم
رسیدم به مقصد و با گریه رفتم سمت در و محکم در زدم
در باز شد و جیمین جلوم ظاهر شد
چراهای پشت سرش خاموش بودن
انگار مست بود
گفت:چی یخوای ا/ت امشب؟شبمو خراب نکن
با گریه فریاد زدم و گفتم:جیمین این تو نیستی من باور نمیکنم من مردی که دوسش دارم اینجوری نیست این تو نیستی نه نه این تو نیستی من باور نمیکنم جیمین
با چهره تعجب گفت:ا/ت جدی تو در این حد بهم اعتماد داری؟
با گریه زیاد گفتم:جیمین من بد جور وابستت شدم...ترو خدا ..تروخدا بگو ...بگ. این تو نیستی جیمین ...من اگه ازت جدا شم نمیتونم نفس بکشم
جیمین اومد و اروم بغلم کرد سرمو توی سینش فشور
ازش جدا شدم و گفتم:حقیقت داره جیمین؟
جیمین گفت:بیا تو میبینی حقیقت داره یا نه
رفتیم باهم داخل ولی هیچ زنی نبود
همه جا تاریک بود به جز یه جا که نور شمع داشت سو سو میزد
رفتم طرف شمع که دیدم روی کیکه
کیکه شبیه قلب بود
اشکامو پاگ کردم
جیمین گفت:ولنتاینمون مبارک عشقم
رو کردم بهش و گفتم:چی؟
گفت:خب امشب به 2 علت تو اینجایی 1:بخاطر اینکه ولنتاینه
2:بخاطر اینکه یه امتحان بدی
با تعجب گفتم:امتحان چی چی ؟
گفت:این امتحان .امتحان اعتماده من خواستم امتحانت کنم و ببینم که توبهم به اندازه کافی اعتماد داری یانه
چشمام هنوز پر از اشک بودند گفتم:جیمین من مردم و زنده شدم
مگه کشکه که هر وقت دلت خواست اینجوری منو زجر بدی ها؟(1 قطره اشک اومد پایین)
جیمن اومد نزدیکم و اشکمو پاک کرد و گفت:ببخشید ا/ت ...معذرت میخوام ولی میخواستم مطمئن شم که تو عاشقمی
گفتم:جیمین خیلی عوضیی واقعا عوضیی من اینقدر راه اومدم با گریه اینجا حتی داشتم به خودکشی هم فکر میکردم اونوقت تو میگی میخوای مطمئن شی؟فک نمیکین یکم بیش از حد لاشیی؟ها؟
اومد دور کمردم رو گرفت و خودمو به خودش چسبوند
خواستم جدا شم که نمیذاشت برم
با صدای خمارو بم گفت:من میخواستم یه بیبی بکارم تو شکمت بیبی...برای همین میخواستم مطمئن شم که اگه واقعا دوسم داری اینکارو بکنم
لباشو روی لبم گذاشت
چشمامو بستم اما همکاری نکردم
زیپ دامنم رو کشید پایین و درش اورد
دوطرف رونمو گرفت و بلندم کرد
این دفعه دیگه خودم لبمو بین لباش جا دادم و میک زدم بینش گفتم:اومم....اشکال نداره...ددی ....به هر حال...توهم میخوای ....یه بابای ...اوممم....واقعی شی
لباشو از لبم جدا کرد و با لبخند گفت:ولی مطمئنم اگه دختر شه از تو خوشگل تر نمیشه
دوباره لبامو بین لباش گذاشتم و گفتم:چراا...میشه...مخلوط ...اومممم...منو تو....عالی میشه...یا یه خوشگل...پسر میشه...یا یه داففف
بردم یه سمت و پرتم کرد روی یه چیزی
بعدش که نگاه کردم به دور و برش فهمیدم که یه تخته
دورسمو از تنم جدا کرد و سوتینمو جر داد و سینه هامو بلعید
روم خیمه زد و منم پیراهنش رو جر دادم
از تنش در اوردم و گفتم:ددی...یه چیزی ازت میخوام...برای دخترت انجام میدی؟....هوم؟
اومد در گوشم و گفت...
(فلش بک به 2 ساعت قبل)
(از زبون نویسنده)
(تلفن ا/ت زنگ میخوره )
ا/ت:بله ...بفرمایید؟
ناشناس با صدای مرد:سلام...خانم ا/ت ...میخواستم بهت چیزی رو بگم
ا/ت با تعجب:بله بفرمایید ...شما؟
ناشناس:مهم نیست من کیم مهم اینه که الان قراره که چی بشونوی
ا/ت:خب باشه ...بفرمایید
ناشناس:جیمین شوهرت امشب با یه دختر رفتند توی کلبه
ا/ت:(خنده) داری شوخی میکنی دیگه نه؟فک کردی حرف تورو باور میکنم
ناشناس:انتخاب خودته که باور کنی یانه حرف من حقیقته
ا/ت:کو؟..مدرک داری؟
ناشناس :(یه ادرس داد)و قطع کرد
(از دید ا/ت)
حرفش رو زیاد جدی نگرفتم اما زنگ زدم به جیمین تا ببنیم راسته یانه
زنگ زدم اما جواب نداد
بعد از چند دقیقه برام چند تا عکس از همون شماره فرستاده شد
عکسارو باز کردم و دیدم که راسته
جیمین با یه با صورت خندون در حالی که دست هم دیگه رو گرفتند دارند به یه خونه میرند
دیدم که دوباره برام ادرس فرستاده شد
دیگه خیلی عصبی و ناراحت شده بودم
بلند شدم و رفتم یه لباس پوشیدم(اسلاید 2)
سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت ادرس
توی راه همش گریه بی صدا میکردم
رسیدم به مقصد و با گریه رفتم سمت در و محکم در زدم
در باز شد و جیمین جلوم ظاهر شد
چراهای پشت سرش خاموش بودن
انگار مست بود
گفت:چی یخوای ا/ت امشب؟شبمو خراب نکن
با گریه فریاد زدم و گفتم:جیمین این تو نیستی من باور نمیکنم من مردی که دوسش دارم اینجوری نیست این تو نیستی نه نه این تو نیستی من باور نمیکنم جیمین
با چهره تعجب گفت:ا/ت جدی تو در این حد بهم اعتماد داری؟
با گریه زیاد گفتم:جیمین من بد جور وابستت شدم...ترو خدا ..تروخدا بگو ...بگ. این تو نیستی جیمین ...من اگه ازت جدا شم نمیتونم نفس بکشم
جیمین اومد و اروم بغلم کرد سرمو توی سینش فشور
ازش جدا شدم و گفتم:حقیقت داره جیمین؟
جیمین گفت:بیا تو میبینی حقیقت داره یا نه
رفتیم باهم داخل ولی هیچ زنی نبود
همه جا تاریک بود به جز یه جا که نور شمع داشت سو سو میزد
رفتم طرف شمع که دیدم روی کیکه
کیکه شبیه قلب بود
اشکامو پاگ کردم
جیمین گفت:ولنتاینمون مبارک عشقم
رو کردم بهش و گفتم:چی؟
گفت:خب امشب به 2 علت تو اینجایی 1:بخاطر اینکه ولنتاینه
2:بخاطر اینکه یه امتحان بدی
با تعجب گفتم:امتحان چی چی ؟
گفت:این امتحان .امتحان اعتماده من خواستم امتحانت کنم و ببینم که توبهم به اندازه کافی اعتماد داری یانه
چشمام هنوز پر از اشک بودند گفتم:جیمین من مردم و زنده شدم
مگه کشکه که هر وقت دلت خواست اینجوری منو زجر بدی ها؟(1 قطره اشک اومد پایین)
جیمن اومد نزدیکم و اشکمو پاک کرد و گفت:ببخشید ا/ت ...معذرت میخوام ولی میخواستم مطمئن شم که تو عاشقمی
گفتم:جیمین خیلی عوضیی واقعا عوضیی من اینقدر راه اومدم با گریه اینجا حتی داشتم به خودکشی هم فکر میکردم اونوقت تو میگی میخوای مطمئن شی؟فک نمیکین یکم بیش از حد لاشیی؟ها؟
اومد دور کمردم رو گرفت و خودمو به خودش چسبوند
خواستم جدا شم که نمیذاشت برم
با صدای خمارو بم گفت:من میخواستم یه بیبی بکارم تو شکمت بیبی...برای همین میخواستم مطمئن شم که اگه واقعا دوسم داری اینکارو بکنم
لباشو روی لبم گذاشت
چشمامو بستم اما همکاری نکردم
زیپ دامنم رو کشید پایین و درش اورد
دوطرف رونمو گرفت و بلندم کرد
این دفعه دیگه خودم لبمو بین لباش جا دادم و میک زدم بینش گفتم:اومم....اشکال نداره...ددی ....به هر حال...توهم میخوای ....یه بابای ...اوممم....واقعی شی
لباشو از لبم جدا کرد و با لبخند گفت:ولی مطمئنم اگه دختر شه از تو خوشگل تر نمیشه
دوباره لبامو بین لباش گذاشتم و گفتم:چراا...میشه...مخلوط ...اومممم...منو تو....عالی میشه...یا یه خوشگل...پسر میشه...یا یه داففف
بردم یه سمت و پرتم کرد روی یه چیزی
بعدش که نگاه کردم به دور و برش فهمیدم که یه تخته
دورسمو از تنم جدا کرد و سوتینمو جر داد و سینه هامو بلعید
روم خیمه زد و منم پیراهنش رو جر دادم
از تنش در اوردم و گفتم:ددی...یه چیزی ازت میخوام...برای دخترت انجام میدی؟....هوم؟
اومد در گوشم و گفت...
۵.۷k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.