درگیر مافیاها فصل دوم/پارت ۹
تهیونگ: نگرانیت برای چیه؟ از صبح کلی بهت گفتم نمیخواد بترسی ما مراقبیم
یوری: دست خودم نیس چشمم ترسیده اگه سویون انقد خوب و مهربون نبود و به چشم خودم همچین آدمی رو نمیدیدم هیچوقت باور نمیکردم که از یه خونواده ی بد چنین آدمی در بیاد
تهیونگ: آره سویون واقعا عالیه؛ حالا که نمیزاری کارمو انجام بدم پاشو بریم حاضر شیم
یوری: بریم . اول برم یونا رو آماده کنم...
از زبان جونگکوک:
تهیونگ و یوری رسیدن خونمون اونام با سونگ هون دست دادن و دور هم نشستیم و صحبت کردیم :
سونگ هون: سویون یادته بچگیامون چقد با تهیونگ و جونگکوک بازی میکردیم؟
تهیونگ: آره بیشتر اوقاتم مافیا بازی میکردیم یا میرفتیم اسب سواری و تیراندازی
جونگکوک: همیشم سویون تو مافیا بازی ما گروگانی بود که باید نجاتش میدادیم
سویون : آره ما دوران خیلی خوبی داشتیم تا وقتی مادرم بود
یوری: من عکس مامانتو دیدم سویون تو خیلی شبیه مادرتی؛ مامانت خیلی خشگل بوده
سونگ هون: اخلاقاشم عین مامانمه عین اون زیادی خوب و مهربونه
یونا: بابا من شبیه کی ام؟
تهیونگ: توام شبیه مامانتی دختر کوچولوی من...
سویون: راستی شام حاضره بهتره بریم سر میز شام
جونگکوک: آره لطفا بیاین به صرف شام...
از زبان جونگکوک:
اول مهمونی جو سنگین بود یواش یواش بهتر شد سونگ هون به طرز عجیبی تونست باهامون ارتباط بگیره و اون حس بد و ترسناک رو از وجود خودش دور کنه و وقتی این کارو کرد ماهم تونستیم بهش نزدیک بشیم و احساس صمیمیت کنیم آخرای مهمونی تونستیم راحت باهم بگیم و بخندیم و حس بدی نسبت به هم نداشته باشیم امیدوارم اوضاع همینطور خوب پیش بره ....
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتیم خونه بنظر میومد یوری حالش بهتره انگار یکم از استرسش کم شده بود یونا تو راه خوابش برده بود برای همین تو بغلم گرفتمش بردمش تو تخت خواب گذاشتمش بعدشم رفتم اتاق پیش یوری داشت موهاشو شونه میکرد بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو تختم نشستم و یوری رو صدا کردم :
یوری بیا اینجا میخوام موهاتو خودم ببافم
اومد نشست جلو دستم و موهای بلندشو انداخت پشتش منم شروع کردم به بافتن موهاش بهش گفتم: هنوزم نگرانی؟
یوری: نمیدونم چی بگم رفتارش خوب بود بخصوص وقتی از بچگیاتون صحبت کردین انگار حالش عوض شد...
موهاشو که بافتم از پشت سر موهاشو بوسیدم و گفتم : اوهوم اون توی بچگیامون هم مغرور و بدجنس بود ولی حتی خودشم وقتی یاد اون دوران و مادرش میفته لبخند به لباش میاد؛ بی خیال اون بیا بخوابیم من که خیلی خستم...
از زبان سویون: تقریبا یه هفته ای شد که برادرم پیش ما بود مثل روز اول بدخلق و با ادا اطوار باهامون رفتار نمیکرد یکم بهتر شده بود با پسرمم گرم گرفته بود بلاخره یه روز که با من اومده بود توی شرکت منو سویون ، بهم گفت که...
شرط:۶۰
یوری: دست خودم نیس چشمم ترسیده اگه سویون انقد خوب و مهربون نبود و به چشم خودم همچین آدمی رو نمیدیدم هیچوقت باور نمیکردم که از یه خونواده ی بد چنین آدمی در بیاد
تهیونگ: آره سویون واقعا عالیه؛ حالا که نمیزاری کارمو انجام بدم پاشو بریم حاضر شیم
یوری: بریم . اول برم یونا رو آماده کنم...
از زبان جونگکوک:
تهیونگ و یوری رسیدن خونمون اونام با سونگ هون دست دادن و دور هم نشستیم و صحبت کردیم :
سونگ هون: سویون یادته بچگیامون چقد با تهیونگ و جونگکوک بازی میکردیم؟
تهیونگ: آره بیشتر اوقاتم مافیا بازی میکردیم یا میرفتیم اسب سواری و تیراندازی
جونگکوک: همیشم سویون تو مافیا بازی ما گروگانی بود که باید نجاتش میدادیم
سویون : آره ما دوران خیلی خوبی داشتیم تا وقتی مادرم بود
یوری: من عکس مامانتو دیدم سویون تو خیلی شبیه مادرتی؛ مامانت خیلی خشگل بوده
سونگ هون: اخلاقاشم عین مامانمه عین اون زیادی خوب و مهربونه
یونا: بابا من شبیه کی ام؟
تهیونگ: توام شبیه مامانتی دختر کوچولوی من...
سویون: راستی شام حاضره بهتره بریم سر میز شام
جونگکوک: آره لطفا بیاین به صرف شام...
از زبان جونگکوک:
اول مهمونی جو سنگین بود یواش یواش بهتر شد سونگ هون به طرز عجیبی تونست باهامون ارتباط بگیره و اون حس بد و ترسناک رو از وجود خودش دور کنه و وقتی این کارو کرد ماهم تونستیم بهش نزدیک بشیم و احساس صمیمیت کنیم آخرای مهمونی تونستیم راحت باهم بگیم و بخندیم و حس بدی نسبت به هم نداشته باشیم امیدوارم اوضاع همینطور خوب پیش بره ....
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتیم خونه بنظر میومد یوری حالش بهتره انگار یکم از استرسش کم شده بود یونا تو راه خوابش برده بود برای همین تو بغلم گرفتمش بردمش تو تخت خواب گذاشتمش بعدشم رفتم اتاق پیش یوری داشت موهاشو شونه میکرد بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو تختم نشستم و یوری رو صدا کردم :
یوری بیا اینجا میخوام موهاتو خودم ببافم
اومد نشست جلو دستم و موهای بلندشو انداخت پشتش منم شروع کردم به بافتن موهاش بهش گفتم: هنوزم نگرانی؟
یوری: نمیدونم چی بگم رفتارش خوب بود بخصوص وقتی از بچگیاتون صحبت کردین انگار حالش عوض شد...
موهاشو که بافتم از پشت سر موهاشو بوسیدم و گفتم : اوهوم اون توی بچگیامون هم مغرور و بدجنس بود ولی حتی خودشم وقتی یاد اون دوران و مادرش میفته لبخند به لباش میاد؛ بی خیال اون بیا بخوابیم من که خیلی خستم...
از زبان سویون: تقریبا یه هفته ای شد که برادرم پیش ما بود مثل روز اول بدخلق و با ادا اطوار باهامون رفتار نمیکرد یکم بهتر شده بود با پسرمم گرم گرفته بود بلاخره یه روز که با من اومده بود توی شرکت منو سویون ، بهم گفت که...
شرط:۶۰
۲۴.۳k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.