گس لایتر/پارت ۱۹۵
طبق چیزی که جونگکوک خواست از خونه بیرون رفت... در کمترین زمان ممکن وسایلشو برداشت و بیرون رفت...
توی خیابونا راه افتاده بود... و از اینکه اخراج شده بود زیر لب آه و ناله میکرد...
به ناچار شماره ی بایول رو گرفت...
بعد از چن بوق صدای گرفته ای جواب داد...
بایول: الو؟
جی وون: ا...الو؟ سلام خانوم
بایول: سلام
جی وون: خانوم... آقای جئون منو اخراج کرد!...
بایول خسته تر و آشفته تر از اونی بود که از شنیدن چیزی تعجب کنه... حالا دیگه انتظار شنیدن هر جور خبری رو داشت...
با بی حوصلگی و صرفا از روی ترحم پرسید: چرا؟
جی وون: نمیدونم... منو دید عصبانی شد و گفت از خونش برم... خانوم میدونم حالتون خوب نیست... اما من حالا بیکار شدم و نمیدونم چیکار کنم... خواهش میکنم کمکم کنین...
بدون اینکه زیاد فکر کنه و صرفا برای اینکه از سر خودش بازش کنه گفت: بهت آدرس میدم... بیا خونه ی مادرم
جی وو: راس میگین؟ خیلی ممنونم... خیلی لطف میکنین... چشم من فردا صبح میام اونجا....
بایول بدون خداحافظی قطعش کرد... هیچ حوصله ای براش نمونده بود... دیگه حال خوب بودن و خوب رفتار کردن نداشت...
توی اتاقش... همون اتاقی که از بچگی توش خوابیده بود... و به مرور فقط وسایلش عوض شده بود روی تخت دراز کشید...
جونگ هون کنارش بود... وقتی بایول کنارش دراز کشید خندید... و دوتا دندونای جلویی فک پایینش پیدا شد...
صدای شیرینی از دهنش خارج شد که آرامبخش بود...
اما نه خنده ی بامزش... نه صدای گوش نوازش... هیچکدوم حالت غمگین چهره ی بایول رو تغییر نداد...
***************************************
آخر شب بود....
نایون هنوز نگران منتظر نامو بود که بلاخره برگشت...
با شنیدن صدای در از جاش پرید و سراسیمه سمت در رفت...
نامو با دیدن خاموشی و تاریکی خونه تصور کرد کسی بیدار نیست...
اما وقتی با نایون مواجه شد پشیمون شد از اومدنش...
در اصل دیر وقت اومده بود که با کسی مواجه نشه...
نایون شاکیانه به ریلکس بودن نامو نگاه کرد و عصبی تر شد...
نایون: چرا تلفنتو جواب نمیدادی ؟ میدونی چقد نگرانت شدم؟ کجا بودی؟....
از کنارش عبور کرد و با صدای خفه ای گفت: فردا صحبت میکنیم...
نایون بی خبر از اینکه نامو همه چیو میدونه و فوق العاده عصبیه گفت: تو همیشه همینقدر بی خیال بودی!...
نامو روی پله ها ایستاد!
دستشو به نرده ها گرفته بود و فشار میداد...
نایون که پایین پله ها و پشت سرش بود رو خطاب قرار داد و با لحن غمگینی گفت: درست میگی!... بی خیال بودم که هیچوقت نیازی نمیدیدی چیزیو بهم توضیح بدی!...
نایون از لحنش جا خورد... ولی هنوزم متوجه منظورش نشده بود... حتی حدسشم نمیزد که اون همه چیو فهمیده باشه...
با حالت گیجی سرشو تکون داد و پرسید:
منظورت چیه؟....
نامو آهی کشید...بی توجه به سوال نایون گفت:
میرم توی اتاق جونگکوک... سراغم نیا...
************************************
نیمه های شب بود...
جونگکوک نتونست تنهایی توی پنت هاوس دووم بیاره... اونجا بهش حس خفگی میداد...
به خونه برگشت...
همه توی خواب بودن... توی پذیرایی روی کاناپه خوابید...
***********************************
توی خیابونا راه افتاده بود... و از اینکه اخراج شده بود زیر لب آه و ناله میکرد...
به ناچار شماره ی بایول رو گرفت...
بعد از چن بوق صدای گرفته ای جواب داد...
بایول: الو؟
جی وون: ا...الو؟ سلام خانوم
بایول: سلام
جی وون: خانوم... آقای جئون منو اخراج کرد!...
بایول خسته تر و آشفته تر از اونی بود که از شنیدن چیزی تعجب کنه... حالا دیگه انتظار شنیدن هر جور خبری رو داشت...
با بی حوصلگی و صرفا از روی ترحم پرسید: چرا؟
جی وون: نمیدونم... منو دید عصبانی شد و گفت از خونش برم... خانوم میدونم حالتون خوب نیست... اما من حالا بیکار شدم و نمیدونم چیکار کنم... خواهش میکنم کمکم کنین...
بدون اینکه زیاد فکر کنه و صرفا برای اینکه از سر خودش بازش کنه گفت: بهت آدرس میدم... بیا خونه ی مادرم
جی وو: راس میگین؟ خیلی ممنونم... خیلی لطف میکنین... چشم من فردا صبح میام اونجا....
بایول بدون خداحافظی قطعش کرد... هیچ حوصله ای براش نمونده بود... دیگه حال خوب بودن و خوب رفتار کردن نداشت...
توی اتاقش... همون اتاقی که از بچگی توش خوابیده بود... و به مرور فقط وسایلش عوض شده بود روی تخت دراز کشید...
جونگ هون کنارش بود... وقتی بایول کنارش دراز کشید خندید... و دوتا دندونای جلویی فک پایینش پیدا شد...
صدای شیرینی از دهنش خارج شد که آرامبخش بود...
اما نه خنده ی بامزش... نه صدای گوش نوازش... هیچکدوم حالت غمگین چهره ی بایول رو تغییر نداد...
***************************************
آخر شب بود....
نایون هنوز نگران منتظر نامو بود که بلاخره برگشت...
با شنیدن صدای در از جاش پرید و سراسیمه سمت در رفت...
نامو با دیدن خاموشی و تاریکی خونه تصور کرد کسی بیدار نیست...
اما وقتی با نایون مواجه شد پشیمون شد از اومدنش...
در اصل دیر وقت اومده بود که با کسی مواجه نشه...
نایون شاکیانه به ریلکس بودن نامو نگاه کرد و عصبی تر شد...
نایون: چرا تلفنتو جواب نمیدادی ؟ میدونی چقد نگرانت شدم؟ کجا بودی؟....
از کنارش عبور کرد و با صدای خفه ای گفت: فردا صحبت میکنیم...
نایون بی خبر از اینکه نامو همه چیو میدونه و فوق العاده عصبیه گفت: تو همیشه همینقدر بی خیال بودی!...
نامو روی پله ها ایستاد!
دستشو به نرده ها گرفته بود و فشار میداد...
نایون که پایین پله ها و پشت سرش بود رو خطاب قرار داد و با لحن غمگینی گفت: درست میگی!... بی خیال بودم که هیچوقت نیازی نمیدیدی چیزیو بهم توضیح بدی!...
نایون از لحنش جا خورد... ولی هنوزم متوجه منظورش نشده بود... حتی حدسشم نمیزد که اون همه چیو فهمیده باشه...
با حالت گیجی سرشو تکون داد و پرسید:
منظورت چیه؟....
نامو آهی کشید...بی توجه به سوال نایون گفت:
میرم توی اتاق جونگکوک... سراغم نیا...
************************************
نیمه های شب بود...
جونگکوک نتونست تنهایی توی پنت هاوس دووم بیاره... اونجا بهش حس خفگی میداد...
به خونه برگشت...
همه توی خواب بودن... توی پذیرایی روی کاناپه خوابید...
***********************************
۳۹.۱k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.