ازدواج اجباری پارت33
پارت هدیه بخاطر اینکه دیر گزاشتم 🎁🎉✨😂✌️
رسیدیم کنار اون گل ها که جیمین گفت واقعا زیبا بودن
جیمین:خب خب وایسا او وسط عکس بگیریم
شروع کردیم به عکس گرفتن ولی جونگکوک فقط بایه چهره سرد واساده بود ونگاه میکرد چرا اینقدر زود تغییر ظاهر میده
جونگکوک ونارا وایساده بودن و منو جیمین عکس میگرفتیم جیمین هی بهم ژست پیشنهاد میگرد که یک دفعه هوا بارانی شد جونگکوک گفت
جونگکوک: خب تا باران شدید تر نشده زود باشید بریم
به سمت ماشین حرکت کردیم که یکم زیاد دور بود که جیمین کتش رو دادبه نارا منم به جونگکوک نگاه کردم
ا.ت:یاا جونگکوک سردمه
جونگکوک:به من چه
ا.ت:ببین جیمین کتش رو داد به نارا
جونگکوک: لباس بهتری می پوشیدی تا سردت نشه
مظلوم گفتم
ا.ت:اون خواهر ت یه شوهر مثل گل نصیبش شده خوش به حالش
عصبی نگاهم کرد
جونگکوک:الان چی گفتی
ترسیده گفتم
ا.ت:هیچی
جیمین:هی پسر چرا خودتو ازش عصبی میکنی
جونگکوک:تو دخالت نکن
سوار شدیم رسیدیم جلو در جیمین و نارا پیاده شدن
جونگکوک:تو بمون
ا.ت:لباسام همش خیسه میرم تو
جونگکوک:گفتم تو بمون جیمین شما برید تو من و ا.ت یکم دیگه میگردیم
جیمین:باشه پس خدا حافظ
راه افتادیم چیزی نمیگفتیم چند بار نگاهش کردم اما همش ساکت بود بلاخره کلافه گقتم
ا.ت:کجا میریم
جونگکوک:الان میبینی
چیزی به ذهنم رسید به خاطر همین خندم گرفت
ا.ت:تو واقعا برا من غیرتی میشی حتی از جیمینم
نگاهم نکرد و گفت
جونگکوک:بله غیرتی میشم چون زن می نمیتونم
خندیدم و گفتم
ا.ت: اووو معلومه میتونی میومنم که میکنی اما یکم زیاده روی میکنی و چرا اومده بودی دیدنم مطمئنم دلت برام تنگ شده بود اه چه دنیایه جئون جونگکوک عاشق یه دختره بی*شرم شده
جونگکوک:ساکت باش اینطوری خودتو صدا نکن
ساکت شدم این پیر مرد شوخی هم نمیدونه رسیدیم به یه خانه چوبی مثل یه ویلا بود خیلی زیبا بود اینا چند ویلا دارن
پیاده شدیم و رفتیم تو
جونگکوک:برو لباساتو عوض کن سرما نخوری
وقتی داشتم خونه رو انالیز می کردم گفتم
ا.ت: اگه اینقدر نگرانمی کتت رو بهم میدادی
کلافه گفت
جونگکوک:ا.ت چرا اینقد ادمو کلافه میکنی دیگه برو لباساتو عوض کن
ا.ت:لباس همراهم نیست
جونگکوک:برات گذاشتم
رفت بالا منم دنبالش رفتم رفت تو یه اتاق و رو تخت لباس گذاشته بود کی اینا رو اماده کرده بود باید یکم ازش حرف بکشن ببینم چی میدونه به خاطر همین خندیدم و گفتم
ا.ت:واو کوک کی اینا رو اوردی
نیشخندی زد
جونگکوک:دیروز
متعجب نگاهش کردم و خندیدم
ا.ت: پس تو تز دیروز اومدی تینجا تا این کارا رو بکنی ایی خدا تو خیلی رمانتیک تر از چیزی هستی که فکرشو میکردم
اما میدونم عاشقم شدی و نمیتونی حس تو پنهان کنی چون پنهان کردنش از دختر زیبایی مثل من خیلی سخته
خندیدو گفت
جونگکوک: دست از این حرفای گنده بردار و بر لباس هاتو عوض کن سرما میخوری
ا.ت:ایی کوک این حرفارو نزن برا قلبم بده میمیرم
لابس هارو برداشتم و رفتم عوض کردم و اومدم دیدم رو تخت مشغول گوشیشه رفتم کنارش نشستم
ا.ت:کوک تو گفتی اگه برگردم همه چیز درست میشه درسته
جونگکوک: بله درسته
ا.ت:ولی چطور اونا که حقیقت رو نمیگن
جونگکوک:من کاری میکنم بگن
یکم وایسادن بعد گفتم
ا.ت: ایا دوستم داری
بهم نگاه کرد وگفت
جونگکوک:.......
رسیدیم کنار اون گل ها که جیمین گفت واقعا زیبا بودن
جیمین:خب خب وایسا او وسط عکس بگیریم
شروع کردیم به عکس گرفتن ولی جونگکوک فقط بایه چهره سرد واساده بود ونگاه میکرد چرا اینقدر زود تغییر ظاهر میده
جونگکوک ونارا وایساده بودن و منو جیمین عکس میگرفتیم جیمین هی بهم ژست پیشنهاد میگرد که یک دفعه هوا بارانی شد جونگکوک گفت
جونگکوک: خب تا باران شدید تر نشده زود باشید بریم
به سمت ماشین حرکت کردیم که یکم زیاد دور بود که جیمین کتش رو دادبه نارا منم به جونگکوک نگاه کردم
ا.ت:یاا جونگکوک سردمه
جونگکوک:به من چه
ا.ت:ببین جیمین کتش رو داد به نارا
جونگکوک: لباس بهتری می پوشیدی تا سردت نشه
مظلوم گفتم
ا.ت:اون خواهر ت یه شوهر مثل گل نصیبش شده خوش به حالش
عصبی نگاهم کرد
جونگکوک:الان چی گفتی
ترسیده گفتم
ا.ت:هیچی
جیمین:هی پسر چرا خودتو ازش عصبی میکنی
جونگکوک:تو دخالت نکن
سوار شدیم رسیدیم جلو در جیمین و نارا پیاده شدن
جونگکوک:تو بمون
ا.ت:لباسام همش خیسه میرم تو
جونگکوک:گفتم تو بمون جیمین شما برید تو من و ا.ت یکم دیگه میگردیم
جیمین:باشه پس خدا حافظ
راه افتادیم چیزی نمیگفتیم چند بار نگاهش کردم اما همش ساکت بود بلاخره کلافه گقتم
ا.ت:کجا میریم
جونگکوک:الان میبینی
چیزی به ذهنم رسید به خاطر همین خندم گرفت
ا.ت:تو واقعا برا من غیرتی میشی حتی از جیمینم
نگاهم نکرد و گفت
جونگکوک:بله غیرتی میشم چون زن می نمیتونم
خندیدم و گفتم
ا.ت: اووو معلومه میتونی میومنم که میکنی اما یکم زیاده روی میکنی و چرا اومده بودی دیدنم مطمئنم دلت برام تنگ شده بود اه چه دنیایه جئون جونگکوک عاشق یه دختره بی*شرم شده
جونگکوک:ساکت باش اینطوری خودتو صدا نکن
ساکت شدم این پیر مرد شوخی هم نمیدونه رسیدیم به یه خانه چوبی مثل یه ویلا بود خیلی زیبا بود اینا چند ویلا دارن
پیاده شدیم و رفتیم تو
جونگکوک:برو لباساتو عوض کن سرما نخوری
وقتی داشتم خونه رو انالیز می کردم گفتم
ا.ت: اگه اینقدر نگرانمی کتت رو بهم میدادی
کلافه گفت
جونگکوک:ا.ت چرا اینقد ادمو کلافه میکنی دیگه برو لباساتو عوض کن
ا.ت:لباس همراهم نیست
جونگکوک:برات گذاشتم
رفت بالا منم دنبالش رفتم رفت تو یه اتاق و رو تخت لباس گذاشته بود کی اینا رو اماده کرده بود باید یکم ازش حرف بکشن ببینم چی میدونه به خاطر همین خندیدم و گفتم
ا.ت:واو کوک کی اینا رو اوردی
نیشخندی زد
جونگکوک:دیروز
متعجب نگاهش کردم و خندیدم
ا.ت: پس تو تز دیروز اومدی تینجا تا این کارا رو بکنی ایی خدا تو خیلی رمانتیک تر از چیزی هستی که فکرشو میکردم
اما میدونم عاشقم شدی و نمیتونی حس تو پنهان کنی چون پنهان کردنش از دختر زیبایی مثل من خیلی سخته
خندیدو گفت
جونگکوک: دست از این حرفای گنده بردار و بر لباس هاتو عوض کن سرما میخوری
ا.ت:ایی کوک این حرفارو نزن برا قلبم بده میمیرم
لابس هارو برداشتم و رفتم عوض کردم و اومدم دیدم رو تخت مشغول گوشیشه رفتم کنارش نشستم
ا.ت:کوک تو گفتی اگه برگردم همه چیز درست میشه درسته
جونگکوک: بله درسته
ا.ت:ولی چطور اونا که حقیقت رو نمیگن
جونگکوک:من کاری میکنم بگن
یکم وایسادن بعد گفتم
ا.ت: ایا دوستم داری
بهم نگاه کرد وگفت
جونگکوک:.......
۴۰.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.