فیک:"بزار نجاتت بدم"۵
《علامت ها:
×جونگکوک
_ا.ت
+شوگا
÷هوسوک》
+ا.ت نه..!
با شنیدن صدای گلوله بند بند وجودش از هم پاره شد.
گویی به اون شلیک کرده بودن...
خوشبختانه تیر خطا رفته بود.
اما به این معنا نیست که به ا.ت نخورده بود!
با این حال که نمیتونست از جاش تکون بخوره... ولی بازم زندگی ا.ت رو با چشمای اشک آلودش خرید..!
دل سنگ دختر با دیدن چشمای پر از ترس و خیس یونگی آب شد
دست و دلش لرزید و اسلحه آروم آروم با لرزش دستاش پایین اومد..
اول به سمت پیشونیش نشونه گرفته بود
بعد آروم آروم به سمت چشماش
بینیش
.
لب هاش
.
گردنش
.
و ترقوه هاش پایینش آورد
تا به قلبش رسید..!
این موضوع خیلی خوشحال کننده نبود
چون اون گلوله بالاخره میکشتش..!
اما بازم جای شکرش باقی بود که چند دقیقهای برای یونگی وقت برای خداحافظی میموند.
.
بنگ
.
گلوله شلیک شد و صاف توی قلب پر درد دختر نشست و اونو از هم پاشوند.
+ا.ت!
اینجا دیگه پایان کار بود...گمونم وقتشه خداحافظی کنی دختر جون!
_آ...آح...
یونگی لرزون خودشو به تخت ا.ت رسوند و بالا سرش نشست.
+نه...چه بلایی سرت اومده...
_یو.یونگی...من ن.نمیخوام...بمیرم!
یونگی اشکاشو پاک کرد و ا.ت رو در آغوش کشید.
+این چه حرفیه...معلومه که نمیمیری! اینجا بیمارستانه! نمیزارن اتفاقی برات بیافته... یکم دیگه تحمل کن...قوی باش ا.ت!هوم؟
آهههه خستم کردید! هممون میدونیم که ا.ت قراره بمیره یونگی! چرا انقدر دراماتیکش میکنی!
خب دیگه...اهم اهم
و ا.ت مرد بقیه هم به زندگی نکبت بارشون ادامه دادن!
The end!
.
.
.
*پنس
"بفرمایید دکتر
*هوففف...خسته نباشید. پیوند با موفقیت انجام شد!
...
خداواندا!
دوباره که تو داستان من دست برده...
.
.
.
"계속"
با عرض معذرت اینجانب باید به این داستان و زجر دادن شما خوانندهی گرامی ادامه دهم...
تا فردا
9:00pm
بدرود!
×جونگکوک
_ا.ت
+شوگا
÷هوسوک》
+ا.ت نه..!
با شنیدن صدای گلوله بند بند وجودش از هم پاره شد.
گویی به اون شلیک کرده بودن...
خوشبختانه تیر خطا رفته بود.
اما به این معنا نیست که به ا.ت نخورده بود!
با این حال که نمیتونست از جاش تکون بخوره... ولی بازم زندگی ا.ت رو با چشمای اشک آلودش خرید..!
دل سنگ دختر با دیدن چشمای پر از ترس و خیس یونگی آب شد
دست و دلش لرزید و اسلحه آروم آروم با لرزش دستاش پایین اومد..
اول به سمت پیشونیش نشونه گرفته بود
بعد آروم آروم به سمت چشماش
بینیش
.
لب هاش
.
گردنش
.
و ترقوه هاش پایینش آورد
تا به قلبش رسید..!
این موضوع خیلی خوشحال کننده نبود
چون اون گلوله بالاخره میکشتش..!
اما بازم جای شکرش باقی بود که چند دقیقهای برای یونگی وقت برای خداحافظی میموند.
.
بنگ
.
گلوله شلیک شد و صاف توی قلب پر درد دختر نشست و اونو از هم پاشوند.
+ا.ت!
اینجا دیگه پایان کار بود...گمونم وقتشه خداحافظی کنی دختر جون!
_آ...آح...
یونگی لرزون خودشو به تخت ا.ت رسوند و بالا سرش نشست.
+نه...چه بلایی سرت اومده...
_یو.یونگی...من ن.نمیخوام...بمیرم!
یونگی اشکاشو پاک کرد و ا.ت رو در آغوش کشید.
+این چه حرفیه...معلومه که نمیمیری! اینجا بیمارستانه! نمیزارن اتفاقی برات بیافته... یکم دیگه تحمل کن...قوی باش ا.ت!هوم؟
آهههه خستم کردید! هممون میدونیم که ا.ت قراره بمیره یونگی! چرا انقدر دراماتیکش میکنی!
خب دیگه...اهم اهم
و ا.ت مرد بقیه هم به زندگی نکبت بارشون ادامه دادن!
The end!
.
.
.
*پنس
"بفرمایید دکتر
*هوففف...خسته نباشید. پیوند با موفقیت انجام شد!
...
خداواندا!
دوباره که تو داستان من دست برده...
.
.
.
"계속"
با عرض معذرت اینجانب باید به این داستان و زجر دادن شما خوانندهی گرامی ادامه دهم...
تا فردا
9:00pm
بدرود!
۴۴.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.