کینه ایی🎧
کینه ایی🎧
Part:²⁷
که مهشاد در زدو وارد شد
_خانوم بیاید ناهار اربابم من صداش برم بکنم
_نه نه نه
_چراخانوم
_نمیدونم ولی خوب اعصبانی میشه
_چشم
مهشاد که رفت بیرون
منم کاری نکردمو و دنبالش راه افتادمو رفتم تو اتاق که صداش کنم
_ارسلان
_..........سکوت
_ارسی
_بله(خواب الودگی)
_پاشو بریم ناهار
_من نمیخورم
_چزا پاشو ضعف میکنی
_میگم نمیخورم دیگه تو برو بخور
_باشه
از اتاق اومدم بیرونو و رفتم سمت راه رو که ساحل و هستی نیکا و محمد و محراب و رضا نشسته بودن
_عه دیا دست خالی اومدیو
_پ با چی بیام نیکا چه سوالیه میپرسی
_ارسلان کو
_نمیخوره میگه
هستی:خوب ریدی به اعصابش بعد الاان نمیخوره
_کسی از شما نظر نخواست
یه چسم غوره ایی به من رفت و با مامانش شروع کردن به پچ پچ کردن
رضا:دیانا برین بهشون پاشن برن لینجور که اینا نگاه میکنن انگار میخان نخوریم
_تو چکار اون دوتا خرس قطبی داری تو موادبانه بخور
رضا:بابا من که عین وحشی ها که نمیخورم میگم اینا پاشن برم ریدن تو اعصابمااا
_هیش زر زدن خودم جوابشو میدم
داشتیم در حالتی که با بچه ها حرف میزدیم که هستی گفت:
_دیانا خانوم نیاز به کلاسم نیست انقدر قشنگ میخوری
_من نیاز به کلاس ندارم عمینجوریشم قشنگ میخورم نه وحشیانه همیشه چشم و دل سیرم عزیزم
_من عزیز تو نیستم
_باشه عزیزم:)
یه پوزخندی بهش زدمو شروع کردم به غذا خوردن
غذامون که تموم شد با نیکا رفتیم اتاقش
_دیانا توهم مرض داریا با این عن خانوم چشم تو چشم میشیااا
_میخاست نگه که نرینم بهش انگار تازه امروزه که داره باهام غذا میخوره
_بابا ولشون کن راستی از متین چه خبر
_متین کیه؟؟
_تو نمیدونی
_نه
_متین عاشقم شده به ارسلان گفته باهام حرف بزنه
_واقعا
_اره امروز ارسلان پیشش بود میخاست بهت بگه دیگه نشد
_اشکال نداره
_دیا بیا باهم اینجا یکم بخابیم دخترونه
_نه بابا من میرم اتاقم شب میام باهم یه دست اون فیلم ترسناکه رو میبینیم
_بش خدافز
_خدافز
بعد از اینکه از اتاق نیکا بیرون اومدم............
Part:²⁷
که مهشاد در زدو وارد شد
_خانوم بیاید ناهار اربابم من صداش برم بکنم
_نه نه نه
_چراخانوم
_نمیدونم ولی خوب اعصبانی میشه
_چشم
مهشاد که رفت بیرون
منم کاری نکردمو و دنبالش راه افتادمو رفتم تو اتاق که صداش کنم
_ارسلان
_..........سکوت
_ارسی
_بله(خواب الودگی)
_پاشو بریم ناهار
_من نمیخورم
_چزا پاشو ضعف میکنی
_میگم نمیخورم دیگه تو برو بخور
_باشه
از اتاق اومدم بیرونو و رفتم سمت راه رو که ساحل و هستی نیکا و محمد و محراب و رضا نشسته بودن
_عه دیا دست خالی اومدیو
_پ با چی بیام نیکا چه سوالیه میپرسی
_ارسلان کو
_نمیخوره میگه
هستی:خوب ریدی به اعصابش بعد الاان نمیخوره
_کسی از شما نظر نخواست
یه چسم غوره ایی به من رفت و با مامانش شروع کردن به پچ پچ کردن
رضا:دیانا برین بهشون پاشن برن لینجور که اینا نگاه میکنن انگار میخان نخوریم
_تو چکار اون دوتا خرس قطبی داری تو موادبانه بخور
رضا:بابا من که عین وحشی ها که نمیخورم میگم اینا پاشن برم ریدن تو اعصابمااا
_هیش زر زدن خودم جوابشو میدم
داشتیم در حالتی که با بچه ها حرف میزدیم که هستی گفت:
_دیانا خانوم نیاز به کلاسم نیست انقدر قشنگ میخوری
_من نیاز به کلاس ندارم عمینجوریشم قشنگ میخورم نه وحشیانه همیشه چشم و دل سیرم عزیزم
_من عزیز تو نیستم
_باشه عزیزم:)
یه پوزخندی بهش زدمو شروع کردم به غذا خوردن
غذامون که تموم شد با نیکا رفتیم اتاقش
_دیانا توهم مرض داریا با این عن خانوم چشم تو چشم میشیااا
_میخاست نگه که نرینم بهش انگار تازه امروزه که داره باهام غذا میخوره
_بابا ولشون کن راستی از متین چه خبر
_متین کیه؟؟
_تو نمیدونی
_نه
_متین عاشقم شده به ارسلان گفته باهام حرف بزنه
_واقعا
_اره امروز ارسلان پیشش بود میخاست بهت بگه دیگه نشد
_اشکال نداره
_دیا بیا باهم اینجا یکم بخابیم دخترونه
_نه بابا من میرم اتاقم شب میام باهم یه دست اون فیلم ترسناکه رو میبینیم
_بش خدافز
_خدافز
بعد از اینکه از اتاق نیکا بیرون اومدم............
۳.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.