عشق قرار دادی پارت ۱۶
سلااااااام دوستان عزیز ببخشید یه مدت اکانتم پریده بود نمیتونستم برش گردونم ولی با هزار بدبختی تونستم بعدم امتحانا و الان تونستم بزارم ببخشید
لیا : چیو ؟
جیمین : اینکه یه حسایی بهت دارم رو
لیا با صدای بلند گفت: چییییییی؟
با یه دستش دهن لیا رو گرفت و انگشت اشاره اون یکه دستشو به علامت سکوت روی لب خودش گذاشته که لیا دست جیمین رو هل داد و گفت: چرا چرت و پرت میگی ؟
جیمین: جدی بودم
لیا : یعنی الان داری میگه منو دوست داری
جیمین: اره خیلی
لیا خندید و گفت: میدونی من الان دوست دارم تورو با احساساتت تنها بزارم
جیمین: چرا ؟ الان تو پیشمی
لیا : جیمین ترو خدا ولم کن خوابم میاد شب بخیر من رفتم
جیمین : وایسا یه سوال دارم
لیا : بگو
جیمین: تو به من حسی داری ؟
لیا : نمیدونم مطمئن نیستم
جیمین: خوب بزار مطمئن شیم
لیا: چه جوری ؟
جیمین : بزار ببوسمت
لیا دستشو میزاره رو پیشونی جیمین و میگه : جیمین تو تب هم نداری چت شده ، برو خونه استراحت کن خوب میشی
جیمین: وا مگه کسی بخواد عشقشو ببوسه مریضه
لیا : جیمین زیاد خودتو خسته نکن ،بعدم من برم تا بابام نفهمیده تازه دورو ور من هم پیدات نشه چون بابام استخوان هاتو میشکنه فهمیدی ؟
جیمین : باشه زندگیم و (گونه لیا رو میبوسه )شب بخیر
لیا هم جواب بوسه جیمین رو با لبخند خجالتی میده و میگه: شب بخیر و هردو به طرف خونشون رفتن
ویو جیمین: دو روز بود بهم زنگ نزده بود و دلم برای صداش تنگ شده بود و سریع رفتم حیاط پشتی و به لیا پیام دادم تا بیاد ولی فکر کنم نگهبانا منو دیدن ولی خوب باز منتظر بودم من اصلا خودم باور نمیکردم که الان و این موقع بخوام به لیا اعتراف کنم واکنشش اصلا طوری که فرض می کردم نبود ولی برای من جالب بود اومدم خونه خوابیدم
ویو لیا:
رفتم داخل خونه که دیدم بله بابام نشسته رو مبل تا وارد شدم بابام گفت: کدوم گوری رفته بودی ؟ و پیش کی رفتی ؟
لیا : بابا بخدا تو حیاط بودم
پدر لیا : پس به من دروغ میگی باشه من همه چیو میدونم نتونستی دو روز دوام بیاری؟ دخترم تو قلبت رفته الان اون قلبی که تو سینت میتپه برای جیمینه نه برای تو بعد تو بگو من هنوز مطمئن نیستم شاید تو مطمئن نباشی ولی ماداریم میبینیم تازمانی هم که من نگفتم از این خونه حق نداری با هیچ کس بیرون بری
لیا : چیو ؟
جیمین : اینکه یه حسایی بهت دارم رو
لیا با صدای بلند گفت: چییییییی؟
با یه دستش دهن لیا رو گرفت و انگشت اشاره اون یکه دستشو به علامت سکوت روی لب خودش گذاشته که لیا دست جیمین رو هل داد و گفت: چرا چرت و پرت میگی ؟
جیمین: جدی بودم
لیا : یعنی الان داری میگه منو دوست داری
جیمین: اره خیلی
لیا خندید و گفت: میدونی من الان دوست دارم تورو با احساساتت تنها بزارم
جیمین: چرا ؟ الان تو پیشمی
لیا : جیمین ترو خدا ولم کن خوابم میاد شب بخیر من رفتم
جیمین : وایسا یه سوال دارم
لیا : بگو
جیمین: تو به من حسی داری ؟
لیا : نمیدونم مطمئن نیستم
جیمین: خوب بزار مطمئن شیم
لیا: چه جوری ؟
جیمین : بزار ببوسمت
لیا دستشو میزاره رو پیشونی جیمین و میگه : جیمین تو تب هم نداری چت شده ، برو خونه استراحت کن خوب میشی
جیمین: وا مگه کسی بخواد عشقشو ببوسه مریضه
لیا : جیمین زیاد خودتو خسته نکن ،بعدم من برم تا بابام نفهمیده تازه دورو ور من هم پیدات نشه چون بابام استخوان هاتو میشکنه فهمیدی ؟
جیمین : باشه زندگیم و (گونه لیا رو میبوسه )شب بخیر
لیا هم جواب بوسه جیمین رو با لبخند خجالتی میده و میگه: شب بخیر و هردو به طرف خونشون رفتن
ویو جیمین: دو روز بود بهم زنگ نزده بود و دلم برای صداش تنگ شده بود و سریع رفتم حیاط پشتی و به لیا پیام دادم تا بیاد ولی فکر کنم نگهبانا منو دیدن ولی خوب باز منتظر بودم من اصلا خودم باور نمیکردم که الان و این موقع بخوام به لیا اعتراف کنم واکنشش اصلا طوری که فرض می کردم نبود ولی برای من جالب بود اومدم خونه خوابیدم
ویو لیا:
رفتم داخل خونه که دیدم بله بابام نشسته رو مبل تا وارد شدم بابام گفت: کدوم گوری رفته بودی ؟ و پیش کی رفتی ؟
لیا : بابا بخدا تو حیاط بودم
پدر لیا : پس به من دروغ میگی باشه من همه چیو میدونم نتونستی دو روز دوام بیاری؟ دخترم تو قلبت رفته الان اون قلبی که تو سینت میتپه برای جیمینه نه برای تو بعد تو بگو من هنوز مطمئن نیستم شاید تو مطمئن نباشی ولی ماداریم میبینیم تازمانی هم که من نگفتم از این خونه حق نداری با هیچ کس بیرون بری
۶.۱k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.