عشق ابدی پارت ۴۶
عشق ابدی پارت ۴۶
ویو نویسنده
+شتتتت بدو بریم پایین
-بدو .
جیمین و شوگا دوییدن و باهم رفتن پایین .
+س...سلام .(هل)
کوک : به به سلام شوگا خان . چه عجب اومدی . تو اینجا چیکار میکنی ؟ ها؟!(مشکوک)
+د....داستان داره.(لبخند مصنوعی)
یانگ : این چه داستانی هست که هم اینجا هستی و هم خوابیدی باهاش؟ چشمم روشن
+-یااااا بسهههه
جین : حالا اینا رو ول کنید . جیمین یه سوال بپرسم؟
-ب...بله؟
ته : جین مطمئنی؟(آروم)
جین : باید سریع تر بگیم .(آروم)
ته : باشه(نگران)
-جین؟
جین : بله؟چی؟ آ آها آره (هل)
جین : خببببب ببین یه سوال دارم جنبه داشته باشی ها .
-بگو دیگه
جین : ببین دیشب خواب ج...جیهوپ رو دیدم .
-.....(شک)
جین : ب...ببین ... ببین به خودت مثلت باش . اما من دیشب خواب جیهوپ رو دیدم و واقعا خیلی دلم تنگ شده براش (بغض)
-ف....فکر..فکر میکنی ..م..من ...من دلم تنگ نیست ؟(اشک)
جین : نه نه حرفم این نیست. اما خب....دلم میخواد ببینمش . تو نمیخوای؟(بغض)
- هیونگ توروخدا اذیتم نکن . تروخدا بس کن(گریه)
ته : جی...جیمین . جیمین آروم باش . میدونیم . هممون میدونیم ؛ ولی فقط ازت سوال پرسیدیم ...
تو همین حین جین تک زنگی به گوشیه نامجون زد و جیهوپ و نامجون خیلی آروم از در اومدن داخل .
جیهوپ پشت سر جیمین وایستاد و منتظر موند تا بهش علامت بدن .
شوگا کنار جیمین وایستاده بود و از قضیه خبری نداشت . اما واقعا تعجب کرده بود و مغزش هر لحظه داشت بیشتر سوت میکشید .
نمیدونست چیکار کنه . جیهوپ ؟ نکنه... نکنه
نمیدونست واقعا .
جین : خیله خب جیمین گریه نکن ، تروخدا گریه نکن . میدونم خیلی دلتنگی ؛ پس برگرد .
-چ..چی؟ چی میگی ؟(گریه)
جین : برگرد و پشت سرت رو ببین (بغض و لبخند)
جیمین با چشمای اشکی برگشت و با صحنه ی پشتش از شدت شوک و تعجب تلو تلو خورد و افتاد تو بغل یونگی .
واقعا نمیدونست چیکار کنه . قلبش داشت وایمیستاد . این خوابه یا...
ویو نویسنده
+شتتتت بدو بریم پایین
-بدو .
جیمین و شوگا دوییدن و باهم رفتن پایین .
+س...سلام .(هل)
کوک : به به سلام شوگا خان . چه عجب اومدی . تو اینجا چیکار میکنی ؟ ها؟!(مشکوک)
+د....داستان داره.(لبخند مصنوعی)
یانگ : این چه داستانی هست که هم اینجا هستی و هم خوابیدی باهاش؟ چشمم روشن
+-یااااا بسهههه
جین : حالا اینا رو ول کنید . جیمین یه سوال بپرسم؟
-ب...بله؟
ته : جین مطمئنی؟(آروم)
جین : باید سریع تر بگیم .(آروم)
ته : باشه(نگران)
-جین؟
جین : بله؟چی؟ آ آها آره (هل)
جین : خببببب ببین یه سوال دارم جنبه داشته باشی ها .
-بگو دیگه
جین : ببین دیشب خواب ج...جیهوپ رو دیدم .
-.....(شک)
جین : ب...ببین ... ببین به خودت مثلت باش . اما من دیشب خواب جیهوپ رو دیدم و واقعا خیلی دلم تنگ شده براش (بغض)
-ف....فکر..فکر میکنی ..م..من ...من دلم تنگ نیست ؟(اشک)
جین : نه نه حرفم این نیست. اما خب....دلم میخواد ببینمش . تو نمیخوای؟(بغض)
- هیونگ توروخدا اذیتم نکن . تروخدا بس کن(گریه)
ته : جی...جیمین . جیمین آروم باش . میدونیم . هممون میدونیم ؛ ولی فقط ازت سوال پرسیدیم ...
تو همین حین جین تک زنگی به گوشیه نامجون زد و جیهوپ و نامجون خیلی آروم از در اومدن داخل .
جیهوپ پشت سر جیمین وایستاد و منتظر موند تا بهش علامت بدن .
شوگا کنار جیمین وایستاده بود و از قضیه خبری نداشت . اما واقعا تعجب کرده بود و مغزش هر لحظه داشت بیشتر سوت میکشید .
نمیدونست چیکار کنه . جیهوپ ؟ نکنه... نکنه
نمیدونست واقعا .
جین : خیله خب جیمین گریه نکن ، تروخدا گریه نکن . میدونم خیلی دلتنگی ؛ پس برگرد .
-چ..چی؟ چی میگی ؟(گریه)
جین : برگرد و پشت سرت رو ببین (بغض و لبخند)
جیمین با چشمای اشکی برگشت و با صحنه ی پشتش از شدت شوک و تعجب تلو تلو خورد و افتاد تو بغل یونگی .
واقعا نمیدونست چیکار کنه . قلبش داشت وایمیستاد . این خوابه یا...
۱.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.