چند پارتی (وقتی فقط...بچش براش مهمه) پارت ۲
#فلیکس
#استری_کیدز
_ حالا هم این تقصیر من نیست که باید بچه دار بشیم....میدونی که....من و تو...هرگز نمیتونیم چیزی مثل عشق رو با هم تجربه کنیم...فقط...یک بچه به دنیا بیار و بعد.......
با چشمای عصبی که لایه ای از اشک رو دورش گرفته بود بهش نگاه میکردی که کلمه ی آخرش رو آروم و زیر لب...طوری که بتونی بشنوی زمزمه کرد
_ میتونی بری
و از کنارت رد شد و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید...
قلبت شکسته بود...اما میدونستی که...اون راست میگفت...عشقی بین شما نبود..و اگرم وجود داشت....یک عشق یکطرفه بود...
.
.
.
.
( ۶ سال بعد )
پسر کوچولو در حالی که تفنگ بزرگ آبپاش رو توی دستش داشت پشت مبل قایم شده بود...ریز ریز میخندید تا پدرش متوجه ی جایی که قایم شده نشه و از اون طرف مرد...در حالی که تظاهر میکرد نمیدونه پسر کوچولوش توی چه سوراخکی مخفی شده..دور خونه رو میگشت...
_ یعنی این فسقلی کجا قایم شده؟
پسرک در حالی که پشت مبل نشسته بود..خنده ای کیوت در حالی که دندون های خرگوشیش نمایان شده بود..میزد..و منتظر بود با اون شاتگان آب پاش توی دستش به سمت پدرش حمله ور بشه...
فلیکس نگاهی به مبل انداخت و لبخند شیطونی زد و همینطور که قدم قدم به مبل نزدیک میشد با لحن شیطونی لب زد
_ یعنی کجا میتونه باشه ؟
آروم و قدم قدم به سمت مبل نزدیک شد که پسر کوچولو از جاش بلند شد و مقدار زیادی از آب رو توی صورت پدرش خالی کرد
_ یااااااا
پسرک از شدت خنده بخاطر خیس شدن موهای پدرش روی زمین نشست و با حالت کیوت و دوست داشتنی قهقهه میزد...
فلیکس لبخندی پررنگ زد و به سمت پسرک رفت و شروع کرد به قلقلک دادنش
_ پس که بابا رو خیس میکنی ارههه؟
پسرک همینطور که قهقهه میزد بین قلقلک های پدرش لب زد :
÷ اییی...بابایییی....
با دیدن پدر و پسری که مثل هر روز داشتن بازی میکردن..لبخندی به روی لبات نشست....
+ خوش میگذره ؟
فلیکس با شنیدن صدای دلنشین تو دست از قلقلک دادن پسرک برداشت و روشو با لبخند به تو داد
_ مگه میشه با این فسقلی بد بگذره؟
پسر آروم جسم کوچیکش رو که از شدت خنده روی زمین افتاده بود و بلند کرد و به سمت تو اومد و دستت رو گرفت
÷ مامانیی...بیا بابا رو بزنننن
از شدت کیوتی پسر کوچولوت لبخندی زدی و خودت رو کمی خم کردی
+ چرا اخه؟..بابایی گناه نداره؟
÷ نههه...اون منو اذیت کردددد
تو و فلیکس هر دو زدین زیر خنده که فلیکس هم از جاش بلند شد و به سمت تو اومد و رو به پسرک با لحن طلبکارانه و بچگونه ای لب زد :
#استری_کیدز
_ حالا هم این تقصیر من نیست که باید بچه دار بشیم....میدونی که....من و تو...هرگز نمیتونیم چیزی مثل عشق رو با هم تجربه کنیم...فقط...یک بچه به دنیا بیار و بعد.......
با چشمای عصبی که لایه ای از اشک رو دورش گرفته بود بهش نگاه میکردی که کلمه ی آخرش رو آروم و زیر لب...طوری که بتونی بشنوی زمزمه کرد
_ میتونی بری
و از کنارت رد شد و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید...
قلبت شکسته بود...اما میدونستی که...اون راست میگفت...عشقی بین شما نبود..و اگرم وجود داشت....یک عشق یکطرفه بود...
.
.
.
.
( ۶ سال بعد )
پسر کوچولو در حالی که تفنگ بزرگ آبپاش رو توی دستش داشت پشت مبل قایم شده بود...ریز ریز میخندید تا پدرش متوجه ی جایی که قایم شده نشه و از اون طرف مرد...در حالی که تظاهر میکرد نمیدونه پسر کوچولوش توی چه سوراخکی مخفی شده..دور خونه رو میگشت...
_ یعنی این فسقلی کجا قایم شده؟
پسرک در حالی که پشت مبل نشسته بود..خنده ای کیوت در حالی که دندون های خرگوشیش نمایان شده بود..میزد..و منتظر بود با اون شاتگان آب پاش توی دستش به سمت پدرش حمله ور بشه...
فلیکس نگاهی به مبل انداخت و لبخند شیطونی زد و همینطور که قدم قدم به مبل نزدیک میشد با لحن شیطونی لب زد
_ یعنی کجا میتونه باشه ؟
آروم و قدم قدم به سمت مبل نزدیک شد که پسر کوچولو از جاش بلند شد و مقدار زیادی از آب رو توی صورت پدرش خالی کرد
_ یااااااا
پسرک از شدت خنده بخاطر خیس شدن موهای پدرش روی زمین نشست و با حالت کیوت و دوست داشتنی قهقهه میزد...
فلیکس لبخندی پررنگ زد و به سمت پسرک رفت و شروع کرد به قلقلک دادنش
_ پس که بابا رو خیس میکنی ارههه؟
پسرک همینطور که قهقهه میزد بین قلقلک های پدرش لب زد :
÷ اییی...بابایییی....
با دیدن پدر و پسری که مثل هر روز داشتن بازی میکردن..لبخندی به روی لبات نشست....
+ خوش میگذره ؟
فلیکس با شنیدن صدای دلنشین تو دست از قلقلک دادن پسرک برداشت و روشو با لبخند به تو داد
_ مگه میشه با این فسقلی بد بگذره؟
پسر آروم جسم کوچیکش رو که از شدت خنده روی زمین افتاده بود و بلند کرد و به سمت تو اومد و دستت رو گرفت
÷ مامانیی...بیا بابا رو بزنننن
از شدت کیوتی پسر کوچولوت لبخندی زدی و خودت رو کمی خم کردی
+ چرا اخه؟..بابایی گناه نداره؟
÷ نههه...اون منو اذیت کردددد
تو و فلیکس هر دو زدین زیر خنده که فلیکس هم از جاش بلند شد و به سمت تو اومد و رو به پسرک با لحن طلبکارانه و بچگونه ای لب زد :
۲۸.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.