p:8
پس اتاقشم روبه روی منه که فرار نکنم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم
کوک:وقت نداریم زودباش
رسیدیم داخل حیاط و اونجا راننده منتظر بود و سوار ماشین شدیم
در اون سکوته عمیق چشمم به دستاش افتاد پوست سفید انگشتای کشیده و مردونش و تتوهای مختلف روی دستش که باعث جذابیت بیشتر اون دستا میشدن و هر کسیو عاشق خودشون میکرد
تا همین چن دقیقه پیش به خدا قول دادم دیگه کراش نزنم که دستای این قلتل جذاب خودشونو نشون دادن همه چیزش جذاب بود لعنتی و منم که نه حرفی میزدم و نه تکونی میخوردم و فقط زل زده بودم به اون دستایی که برا خودشون ی اثر هنری بودن
هانا: ببینم تتوهات معنیه خاصی دارن؟
کوک:بعضیاشون ارع
هانا:چین؟بگو؟
کوک:بعدا میگم
کنجاویم گل کرده بود دیگه ول کنش نبود
هانا:بگو دیگهه
دستمو که رو پاش گذاشته بودمو بین دستاش قفل کرد و خودش پیاده شد و باعث منم دنبالش کشیده بشم
هانا:عین ادممم(داد)
کوک: نمیزاری متاسفانه، خب حالا کجا بریم
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه به سمت مرکز خرید بزرگی که دقیقا روبه رومون قرار داشت راه افتاد و منو دنبال خودش میکشوند و بادیگاردام دنبال ما
به هر مغازه ای که میرسید باید دست پر بیرون میومد
چندتا لباس داد دستم و به سمت اتاق پرو اشاره کرد که برم بپوشم
خواستم نه بگم ولی نگاهش داشت بهم میگفت که نری پاره ای پس طبق خواستش به اتاق پرو رفتم و لباسارو یکی یکی پوشیدم و اون نظر میداد همه م که سلیقش بودن و خوشش میومد
کوک: هرچی میپوشی بهت میاد اصلا نمیشه ایراد گرفت
هانا: چون خوشتیپم
از خودراضی بودنش به منم سرایت کرده بود
بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش باشم به اتاق پرو برگشتم تا لباس اخرو بپوشم ولی این خیلی مضخرف بود اصلا بهم نمیخورد لباس کوتاه سفیدی بود که کمرم کاملا مشخص بود و شونه هامم که بیرون بودن
بیرون رفتم تا جناب اینم ببینه مشخص بود خیلی خوشش نیومده اینو میشد از تغییر حالت چهرش و اخمای بهم گره خوردش فهمید با اینکه خودمم خوشم نمیومد ولی برای رسیدن به هدفم که کفری کردنش بود گفتم
_خیلی خوشگله نه اینم برمیدارم
کوک: نه اصلا خوب نیس یچیز دیگه بپوش
هانا: ولی من همینو میپسندم
کوک: هانا بحث نکن میگم عوضش کن این لباسو
هانا: قاتل جونم دارم میگم که من همینو میخوام
نمیخواست ازین بیشتر بحث کنیم جلو اینهمه ادم پس ادامه نداد
دلم برا این بادیگاردای بدبخت میسوخت داشتن خفه میشدن زیر اون همه خرید
بلاخره بعد اون همه خرید جناب تصمیم گرفت بریم شام بخوریم چون با اون همه خریدی که اون داشت شب شده بود و جفتمونم گرسنه بودیم
توی رستوران نشسته بودیم و در سکوت غذامونو میخوردیم که بازم مثل همیشه من با سوالای چرت و پرتم سر صحبتو بازکردم
هانا: مامان بابات کجان
متعجب نگاهی بهم کرد و چاپستیکی که جلوی دهنش برده بودو پایین اووردو جواب داد
کوک: مامانم لندنه اما بابام...
مکث کوتاهی کرد از غم توی چشماش میتونست به این نتیجه رسید که پدرش فوت کرده
کوک: چند سال پیش فوت کرد
ناخوداگاه حس بدی بهم دست داد نباید این سوالو میپرسیدم
هانا:متاسفم
کوک: نه مهم نیست
اخ لعنت بهم نباید میپرسیدم اینو کسی نیس بگه انقد چرت میگی خسته نمیشی
حرفی نزدم میتونستم بفهمم هنوز غم پدرش براش تازست
کوک: بگذریم حالا غذاتو بخور سرد نشه
هانا: سیر شدم میخوام برم دستشویی
به بادیگاردا اشاره کرد که باهام بیان
هانا: هی هی صب کن دستشویی میخوام برم فرار که نمیکنم میخوای اینا تا دستشوییم بیان
کوک: از تو بعید نیس خودم باهات میام
فشار زیادی روم بود پس ناچار بلند شدم و دنبالش سمت دستشویی راه افتادم خودش جلوی در موند
کوک:هشدار میدم فسقلی اگه بخوای فرارکنی قول نمیدم اتفاق خوبی بیوفته چیزی نگفتم و رفتم داخل
هانا: اخه من چطور میخوام از یه دستشویی فرار ک......
حرفم با دیدن پنجره نسبتا بزرگی که توی دستشویی بود نصفه موند و لبخند شیطانی زدم
خودشه راه فرارم
از روی روشویی بالا رفتم و پنجره ای که نیمه باز بودو کامل بازکردم در رفتن از یه پنجره کوچیک خیلی کاره سختی بود
به هر بدبختی بود خودمو رد کردم و همینکه رو زمین فرود اومدم اصلا نمیدونم یهو چطور شد که پام پیچ خوردو افتادم زمین...
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم
کوک:وقت نداریم زودباش
رسیدیم داخل حیاط و اونجا راننده منتظر بود و سوار ماشین شدیم
در اون سکوته عمیق چشمم به دستاش افتاد پوست سفید انگشتای کشیده و مردونش و تتوهای مختلف روی دستش که باعث جذابیت بیشتر اون دستا میشدن و هر کسیو عاشق خودشون میکرد
تا همین چن دقیقه پیش به خدا قول دادم دیگه کراش نزنم که دستای این قلتل جذاب خودشونو نشون دادن همه چیزش جذاب بود لعنتی و منم که نه حرفی میزدم و نه تکونی میخوردم و فقط زل زده بودم به اون دستایی که برا خودشون ی اثر هنری بودن
هانا: ببینم تتوهات معنیه خاصی دارن؟
کوک:بعضیاشون ارع
هانا:چین؟بگو؟
کوک:بعدا میگم
کنجاویم گل کرده بود دیگه ول کنش نبود
هانا:بگو دیگهه
دستمو که رو پاش گذاشته بودمو بین دستاش قفل کرد و خودش پیاده شد و باعث منم دنبالش کشیده بشم
هانا:عین ادممم(داد)
کوک: نمیزاری متاسفانه، خب حالا کجا بریم
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه به سمت مرکز خرید بزرگی که دقیقا روبه رومون قرار داشت راه افتاد و منو دنبال خودش میکشوند و بادیگاردام دنبال ما
به هر مغازه ای که میرسید باید دست پر بیرون میومد
چندتا لباس داد دستم و به سمت اتاق پرو اشاره کرد که برم بپوشم
خواستم نه بگم ولی نگاهش داشت بهم میگفت که نری پاره ای پس طبق خواستش به اتاق پرو رفتم و لباسارو یکی یکی پوشیدم و اون نظر میداد همه م که سلیقش بودن و خوشش میومد
کوک: هرچی میپوشی بهت میاد اصلا نمیشه ایراد گرفت
هانا: چون خوشتیپم
از خودراضی بودنش به منم سرایت کرده بود
بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش باشم به اتاق پرو برگشتم تا لباس اخرو بپوشم ولی این خیلی مضخرف بود اصلا بهم نمیخورد لباس کوتاه سفیدی بود که کمرم کاملا مشخص بود و شونه هامم که بیرون بودن
بیرون رفتم تا جناب اینم ببینه مشخص بود خیلی خوشش نیومده اینو میشد از تغییر حالت چهرش و اخمای بهم گره خوردش فهمید با اینکه خودمم خوشم نمیومد ولی برای رسیدن به هدفم که کفری کردنش بود گفتم
_خیلی خوشگله نه اینم برمیدارم
کوک: نه اصلا خوب نیس یچیز دیگه بپوش
هانا: ولی من همینو میپسندم
کوک: هانا بحث نکن میگم عوضش کن این لباسو
هانا: قاتل جونم دارم میگم که من همینو میخوام
نمیخواست ازین بیشتر بحث کنیم جلو اینهمه ادم پس ادامه نداد
دلم برا این بادیگاردای بدبخت میسوخت داشتن خفه میشدن زیر اون همه خرید
بلاخره بعد اون همه خرید جناب تصمیم گرفت بریم شام بخوریم چون با اون همه خریدی که اون داشت شب شده بود و جفتمونم گرسنه بودیم
توی رستوران نشسته بودیم و در سکوت غذامونو میخوردیم که بازم مثل همیشه من با سوالای چرت و پرتم سر صحبتو بازکردم
هانا: مامان بابات کجان
متعجب نگاهی بهم کرد و چاپستیکی که جلوی دهنش برده بودو پایین اووردو جواب داد
کوک: مامانم لندنه اما بابام...
مکث کوتاهی کرد از غم توی چشماش میتونست به این نتیجه رسید که پدرش فوت کرده
کوک: چند سال پیش فوت کرد
ناخوداگاه حس بدی بهم دست داد نباید این سوالو میپرسیدم
هانا:متاسفم
کوک: نه مهم نیست
اخ لعنت بهم نباید میپرسیدم اینو کسی نیس بگه انقد چرت میگی خسته نمیشی
حرفی نزدم میتونستم بفهمم هنوز غم پدرش براش تازست
کوک: بگذریم حالا غذاتو بخور سرد نشه
هانا: سیر شدم میخوام برم دستشویی
به بادیگاردا اشاره کرد که باهام بیان
هانا: هی هی صب کن دستشویی میخوام برم فرار که نمیکنم میخوای اینا تا دستشوییم بیان
کوک: از تو بعید نیس خودم باهات میام
فشار زیادی روم بود پس ناچار بلند شدم و دنبالش سمت دستشویی راه افتادم خودش جلوی در موند
کوک:هشدار میدم فسقلی اگه بخوای فرارکنی قول نمیدم اتفاق خوبی بیوفته چیزی نگفتم و رفتم داخل
هانا: اخه من چطور میخوام از یه دستشویی فرار ک......
حرفم با دیدن پنجره نسبتا بزرگی که توی دستشویی بود نصفه موند و لبخند شیطانی زدم
خودشه راه فرارم
از روی روشویی بالا رفتم و پنجره ای که نیمه باز بودو کامل بازکردم در رفتن از یه پنجره کوچیک خیلی کاره سختی بود
به هر بدبختی بود خودمو رد کردم و همینکه رو زمین فرود اومدم اصلا نمیدونم یهو چطور شد که پام پیچ خوردو افتادم زمین...
۹.۳k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.