جنگ برای تو ( پارت 45)
جونگ کوک : سوریو... بهوش اومدی
سوریو : برو بیرون... بره چی اومدی اینجا
جونگ کوک : لطفا اعصابمو بهم نریز
یونگی : سوریو...
سوریو : اینجا چیکار میکنی یونگی
جونگ کوک : یونگی ؟
یونگی : ندیمه بهم گفت چت شده... نگرانت شدم اومدم پیشت
جونگ کوک : برو بیرون
سوریو : به تو چه ربطی داره
جونگ کوک : سوریو بیشتر از این عصبیم نکن
یونگی : تو خودت بره چی اینجایی؟ شماها که دیگه باهم رابطه ای ندارید
سوریو : میشه لطفا منو یونگی رو تنها بذارید؟
جونگ کوک : خیلی خب... بعدا که بهم میرسیم
سوریو : بیرون
سوریو : یونگی...
یونگی : کارم داشتی
سوریو : من سم خوردم
یونگی : چی
سوریو : یواش تر
یونگی : میدونی اگر بیشتر تو بدنت میموند میمردی؟ اونوقت من چیکار میکردم
سوریو : جونگ کوک امروز میخواست منو ببره پیش امپراطور و مادرش برای ازدواج، چیکار باید میکردم، تو بودی چیکار میکردی
یونگی : اگه من بودم کسیو نگران نمیکردم
سوریو : معذرت میخوام.... ولی حداقل نرفتم اونجا
یونگی : ببین... من هیچوقت نمیذارم تو با جونگ کوک ازدواج کنی
سوریو : چیکار میخوای بکنی... ولیعهد که یکی دیگس
یونگی : تو از کجا میدونی... مگه بیهوش نبودی
سوریو : سمی که خوردم قوی نبود، خودمو به خواب زده بودم
از ندیمه های بالا سرم فهمیدم
یونگی : باید بریم پیش مادرم
سوریو : چرا
یونگی : ما باید از قصر فرار کنیم... باید یه قصر بسازیم و یه حکومت بره خودمون تشکیل بدیم
سوریو : مگه من میتونم از دست این جونگ کوک فرار کنم
یونگی : نصفه شب فرار میکنیم
سوریو : خیلی خطرناکه
یونگی : من ازت محافظت میکنم
شب شده بود.... ملکه و یونگی و سوریو با چند تا ندیمه از قصر خارج شده بودن
هیچکسی از وجود اونا خبردار نشد
اونا به سمت "گوانگجو" (حکومت پدر ملکه) حرکت کردن و بعد از چند ساعت به اونجا رسیدن، چون لباس مبدل پوشیده بودن سربازای جلوی دروازه اونارو نشناختن و بهشون اجازه ی ورود ندادن
ملکه : من دختر امپراطور مین گوجوسان و همچنین ملکه ی چوسان هستم
سرباز : نشانتون رو نشون بدید
یونگی : چطور جرات میکنی
ملکه : پسرم... اشکالی نداره
سرباز :میتونید برید داخل
..........
سوریو : برو بیرون... بره چی اومدی اینجا
جونگ کوک : لطفا اعصابمو بهم نریز
یونگی : سوریو...
سوریو : اینجا چیکار میکنی یونگی
جونگ کوک : یونگی ؟
یونگی : ندیمه بهم گفت چت شده... نگرانت شدم اومدم پیشت
جونگ کوک : برو بیرون
سوریو : به تو چه ربطی داره
جونگ کوک : سوریو بیشتر از این عصبیم نکن
یونگی : تو خودت بره چی اینجایی؟ شماها که دیگه باهم رابطه ای ندارید
سوریو : میشه لطفا منو یونگی رو تنها بذارید؟
جونگ کوک : خیلی خب... بعدا که بهم میرسیم
سوریو : بیرون
سوریو : یونگی...
یونگی : کارم داشتی
سوریو : من سم خوردم
یونگی : چی
سوریو : یواش تر
یونگی : میدونی اگر بیشتر تو بدنت میموند میمردی؟ اونوقت من چیکار میکردم
سوریو : جونگ کوک امروز میخواست منو ببره پیش امپراطور و مادرش برای ازدواج، چیکار باید میکردم، تو بودی چیکار میکردی
یونگی : اگه من بودم کسیو نگران نمیکردم
سوریو : معذرت میخوام.... ولی حداقل نرفتم اونجا
یونگی : ببین... من هیچوقت نمیذارم تو با جونگ کوک ازدواج کنی
سوریو : چیکار میخوای بکنی... ولیعهد که یکی دیگس
یونگی : تو از کجا میدونی... مگه بیهوش نبودی
سوریو : سمی که خوردم قوی نبود، خودمو به خواب زده بودم
از ندیمه های بالا سرم فهمیدم
یونگی : باید بریم پیش مادرم
سوریو : چرا
یونگی : ما باید از قصر فرار کنیم... باید یه قصر بسازیم و یه حکومت بره خودمون تشکیل بدیم
سوریو : مگه من میتونم از دست این جونگ کوک فرار کنم
یونگی : نصفه شب فرار میکنیم
سوریو : خیلی خطرناکه
یونگی : من ازت محافظت میکنم
شب شده بود.... ملکه و یونگی و سوریو با چند تا ندیمه از قصر خارج شده بودن
هیچکسی از وجود اونا خبردار نشد
اونا به سمت "گوانگجو" (حکومت پدر ملکه) حرکت کردن و بعد از چند ساعت به اونجا رسیدن، چون لباس مبدل پوشیده بودن سربازای جلوی دروازه اونارو نشناختن و بهشون اجازه ی ورود ندادن
ملکه : من دختر امپراطور مین گوجوسان و همچنین ملکه ی چوسان هستم
سرباز : نشانتون رو نشون بدید
یونگی : چطور جرات میکنی
ملکه : پسرم... اشکالی نداره
سرباز :میتونید برید داخل
..........
۱۹.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.