Miracle = معجزه
Part10
آروم چشماشو باز کرد و از روی کیفش بلند شد و با خماری نگام کرد...
پدرم اومده...بیا بریم
گیج به رو به روش زل زد.....
منم رفتم سمت در و دم در وایسادم تا ببینم اصلا تکون خورده یا نه
داشت چشماشو میمالوند و بعدش کش و قوسی به بدنش داد و آخر سرم ی خمیازه کشیدو بعد از همه ی این کارا دوباره همون جور که نشسته بود آروم چشماشو بست ، قبل از
اینکه دوباره خوابش ببره صداش زدم!!
+ بیا بریم دیگه! رفتیم خونمون هر چقدر دلت خواست بخواب....
پوفی کرد و از جاش بلند شد و کیفشو انداخت روی کولش و اومد سمت من و باهام رفتیم پایین
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی ما
، بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد چون تهیونگ تمام مدت داشت چرت میزد
بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه و همزمان تهیونگ هم از خواب پرید ، خونمون خیلی شیک و بزرگ بود به عبارتی شبیه قصر بود ، یادم میاد وقتی اولین بار دخترا اومده بودن اینجا خیلی تعجب کردن اما تهیونگ برخالف کسای دیگه اصلا تعجب نکرد و
این برام عجیب نبود... یعنی بود در حالی که نبود ، چون تهیونگ هنوز توی عالم خوابش بود از طرفی هم تقریباً هوشیار بود و میتونست با دیدن خونه تعجب کنه....
وقتی جانگ ماشینو خاموش کرد سریع پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی و اونجا منتظر بودم تا تهیونگ هم بیاد
خیلی کند حرکت میکرد و این واقعا منو آزار میداد ، به محض اینکه رسید دم در سریع با دست آزادم دستشو گرفتم و کشوندمش سمت اتاقم....
وقتی وارد اتاقم شدم در اتاقم رو بستم و کیفمو انداختم رو زمین و خودمو روی تشک نرمه تختم انداختم!!
+کیفتو بنداز همونجا بعدا یجا براش پیدا میکنیم ، فعلا بیا شیرموز بخوریم...
شیرموزا از وقتی داخل مدرسه بودیم تا الان توی بغلم بودن پشت میزم درست نشستم و دوتا شیرموز رو گزاشتم روی میزم
+ بخور...توی مدرسه هم ناهار نخوردی
_ آمار منو داری؟؟
نه...صدای شکمت تنها صدای متفاوتی بود که از داخل ماشین میشنیدم
چپ چپ نگام کرد و با شک و تردید یکی از شیرموزارو برداشت و خودم هم اون یکی از شیرموزا رو باز کردم شروع کردم به خوردن ، کمی که ازش خوردم گزاشتمش روی میز و
روبه تهیونگ گفتم
:
+ پدرت ناراحت نمیشه اینجایی؟ البته خانم کوان گفت با پدرت صحبت میکنه
_ به درک بزار ناراحت بشه ، اون اشغال پدر من نیست انقدرم حرفشو نکش وسط
+ یااا...اصلا دلیل اینکه الان وجود داری اونه...
سریع پرید وسط حرفم
_مجبور نبود...اصلا چرا باید به وجود میومدم؟ قرار بود دنیارو نجات بدم؟ وقتی دلیلی نداشت که توی این دنیا باشم اصلا چرا هستم؟!
عصبی به نظر میومد...و یکم ناراحت
+خب...ببین...تو هر چقدر هم فکر کنی بیخود هستی ولی آخر سر برای یک نفر عزیز میشی...مادرم هم توی دوره نوجوونیش همین فکرا رو میکرد...چون مامانم وقتی به دنیا اومد
دچار یه جهش ژنتیکی شد و سر تا پا سفید به دنیا اومد و از نظر همه یکم خیلی عجیب میومد...تا زمانی که پدرم خیلی خیلی سر زده رفت خواستگاریش...وقتی فهمین پدرم از
وقتی اون 15 سالش بود دوسش داشت احساس کرد وجودش برای یک نفر هم که شده توی دنیا لازمه...مطمئمن باش کسایی توی این دنیا دوستت داشته باشن....
بعد از اینکه شیرموز رو تمام کرد گفت:
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
آروم چشماشو باز کرد و از روی کیفش بلند شد و با خماری نگام کرد...
پدرم اومده...بیا بریم
گیج به رو به روش زل زد.....
منم رفتم سمت در و دم در وایسادم تا ببینم اصلا تکون خورده یا نه
داشت چشماشو میمالوند و بعدش کش و قوسی به بدنش داد و آخر سرم ی خمیازه کشیدو بعد از همه ی این کارا دوباره همون جور که نشسته بود آروم چشماشو بست ، قبل از
اینکه دوباره خوابش ببره صداش زدم!!
+ بیا بریم دیگه! رفتیم خونمون هر چقدر دلت خواست بخواب....
پوفی کرد و از جاش بلند شد و کیفشو انداخت روی کولش و اومد سمت من و باهام رفتیم پایین
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی ما
، بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد چون تهیونگ تمام مدت داشت چرت میزد
بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه و همزمان تهیونگ هم از خواب پرید ، خونمون خیلی شیک و بزرگ بود به عبارتی شبیه قصر بود ، یادم میاد وقتی اولین بار دخترا اومده بودن اینجا خیلی تعجب کردن اما تهیونگ برخالف کسای دیگه اصلا تعجب نکرد و
این برام عجیب نبود... یعنی بود در حالی که نبود ، چون تهیونگ هنوز توی عالم خوابش بود از طرفی هم تقریباً هوشیار بود و میتونست با دیدن خونه تعجب کنه....
وقتی جانگ ماشینو خاموش کرد سریع پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی و اونجا منتظر بودم تا تهیونگ هم بیاد
خیلی کند حرکت میکرد و این واقعا منو آزار میداد ، به محض اینکه رسید دم در سریع با دست آزادم دستشو گرفتم و کشوندمش سمت اتاقم....
وقتی وارد اتاقم شدم در اتاقم رو بستم و کیفمو انداختم رو زمین و خودمو روی تشک نرمه تختم انداختم!!
+کیفتو بنداز همونجا بعدا یجا براش پیدا میکنیم ، فعلا بیا شیرموز بخوریم...
شیرموزا از وقتی داخل مدرسه بودیم تا الان توی بغلم بودن پشت میزم درست نشستم و دوتا شیرموز رو گزاشتم روی میزم
+ بخور...توی مدرسه هم ناهار نخوردی
_ آمار منو داری؟؟
نه...صدای شکمت تنها صدای متفاوتی بود که از داخل ماشین میشنیدم
چپ چپ نگام کرد و با شک و تردید یکی از شیرموزارو برداشت و خودم هم اون یکی از شیرموزا رو باز کردم شروع کردم به خوردن ، کمی که ازش خوردم گزاشتمش روی میز و
روبه تهیونگ گفتم
:
+ پدرت ناراحت نمیشه اینجایی؟ البته خانم کوان گفت با پدرت صحبت میکنه
_ به درک بزار ناراحت بشه ، اون اشغال پدر من نیست انقدرم حرفشو نکش وسط
+ یااا...اصلا دلیل اینکه الان وجود داری اونه...
سریع پرید وسط حرفم
_مجبور نبود...اصلا چرا باید به وجود میومدم؟ قرار بود دنیارو نجات بدم؟ وقتی دلیلی نداشت که توی این دنیا باشم اصلا چرا هستم؟!
عصبی به نظر میومد...و یکم ناراحت
+خب...ببین...تو هر چقدر هم فکر کنی بیخود هستی ولی آخر سر برای یک نفر عزیز میشی...مادرم هم توی دوره نوجوونیش همین فکرا رو میکرد...چون مامانم وقتی به دنیا اومد
دچار یه جهش ژنتیکی شد و سر تا پا سفید به دنیا اومد و از نظر همه یکم خیلی عجیب میومد...تا زمانی که پدرم خیلی خیلی سر زده رفت خواستگاریش...وقتی فهمین پدرم از
وقتی اون 15 سالش بود دوسش داشت احساس کرد وجودش برای یک نفر هم که شده توی دنیا لازمه...مطمئمن باش کسایی توی این دنیا دوستت داشته باشن....
بعد از اینکه شیرموز رو تمام کرد گفت:
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۵۹.۱k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.