فیک شوگا ( عشق ممنوعه ی من ) پارت 20
به سو خببر دادم که هوامو هم توی مدرسه و هم پیش مامانم داشته باشه و اونم گفت:همشو باید بعدن براش تعریف کنم و منم قول دادم کع تعریف میکنم
رفتم توی دستشویی عمومی توی راه و لباسای فرمو دراوردم و لباسای بیرونی پواشیدم رفتم جلوی اینه ارایش ملایم و دلبری کردمو موهامو بالا گوجه ای بستم رفتم سمت خونه شوگا و خدا خدا میکردم که مدرسه نرفته باشه نمیتونستم ازش خبر بگیرم چون سو اینا سر کلاس بودن و شوگاهم خاموش بود رفتم رسیدم به در پشتی خونشون و وسایلم توی جای خالیه کنار خونه گذاشتم و فقط کیفه رودوشیم روی دوم بود با استرس وارد خونه شدم ورفتم سمت پنجره شوگا و نردبونو صاف کردم رو به پنجره و رفتم بالا و در پنجره رو زدم اوایلش چیزی نشنیدم اما بعد ش که محکم تر در زدم و دیدم که پنجره بالا اومد و با قیافع خواب الود شوگا مواجه شدم گهمون لباسای دیشب تنش بود گفتم:تعجب نکن زیاد عادت میکنی به سوپرایزای من ...رفتم داخل اتاق وادامه دادم:خب...اماده شو بیا بریم یه سفر یواشکی یه روزه
گفت:چ...یی
گفتم:پوفففففف حوصله ندارم دوباره توضیع بدم اماده شو بریم یه ویلا خارج شهر و باهم دونفری خوش بگذرونیم ا
دیدم چشماش چهارتا شده گفتم:ببین هوا برت نداره ها....اتاقامون جداعه فقط اومدم پیشت که حالت رو خوب کنم ...پشتمو میکنم بهت تا لباساتوعوض کنی و وسایلتو جمع کنی راستی یه نامه هم بزار گوشیتم نیار اوکی؟
با قیافه مبهوت گفت:با....شههه
پشتمو کردم بهش تا خوش بهم گفت: لباسامو عوض کردم بریم
رومو بهش کردم دیدم چشماش پف کرده و رنگش پریده زرد زرد شده بود گفتم:اوک...بریم
گفت:یه سوال باچی میخوایم بریم؟
گفتم:اممممم ریدم به اینجاش فک نکرده بودم
گفت:با ماشین من میریم
گفتم:مگه تو ماشین داری؟.....اخه معلومه با این حجم از پولداری داری حتما اصلا مگه گواهینامه داری؟
گفت:من 19 سالمه ها:/
گفتم:مگه منو تو هم کلاسی نیستیم ؟:/گفت:من وقتی کلاس سوم بودم 2 سال نرفتم مدرسه چون مجبور بودیم بخاطر بابام بریم خارج و کلاس شیشمم افتادم سوال دیگه ای نیست؟
گفتم:ایشش بد اخلاق باشه بریم پایین ..اول تو برو بعد من ساکتو میندازم از بالا پایین اوک؟
گفت باشه و رفت پایین و منم ساکش رو انداختم و خودمم رفتم پایین رفتیم سوار ماشینش شدیم یه ماشین پورشه مشکی داشت خیلی خوشگل بود خواستیم بریم که یاد وسایلم افتادم
رو به شوگا گفتم:یه لحظه بشین الان میام رفتم وسایلمو برداشتم و اومدم گذاشتمشون عقب ماشین و رفتم جلو نشستم شوگا سرد نگام کرد و هیچی نگفت من گفتم:از در پشتی میریم دیگه نه؟
گفت:اره دیگه میخوای از جلوی نگهبانابریم
گفتم :اوکی زورت میاد حرف بزنی؟ هیچی نگفت و منم توی ره بیه فروشگاه از دور دیدم و به شوگا گفتم:در اون فروشگاهه وایسا
گفت:هنو حرکت نکردیم وایسادیم اره؟
گفتم:هیسسس کاش مثل دیروزت بودی خیلی مهربون تر بودی همینجا بشین تا بیام
رفتم داخل فروشگاه و هرچیزی که بنظرم خوشمزه بود رو برداشتم خیلی خوراکی شد همهرو خریدم و رفتم سمت ماشین شوگا گفت:چرا اینقدر خوراکی خریدی (با تعجب)
گفتم :رنگت رو دیدی زردی قندت افتاده نمیفهمی یکی از پلاستیکارو باز کردم ویک شکلات برداشتم پلاستیک میوه هارو باز کردم و یک نارنگی و یک سیب گرفتم دستم و باشکلات گرفتم سمتش شکلات و سیب رو زد کنار و نارنگی رو باذوق گرفت و با قیافه کیوت گفت:بازم نارنگی گرفتی؟
با خنده گفتم :اره و چند تا نارنگی دیگه هم گرفتم سمتش همه رو با خوشحالی و کیوتی میخوردم دلم اب میشد وقتی میدیدم اینقدر کیوته اخه چرا سردو وغرور رفتار میکنه همه این مدت وایساده بودیم تا اقا نارنگی هاشو بخورن وقتی که خورد راه افتادیم ویلایی که گرفته بودم دور از شهر بود و وقتی از شهر خارج شدیم زنگ زدم به صاحب ویلا و گفتم:سلام ببخشید ما تقریبا نزدیکیم شما کجایید؟
صاحب ویلا گفت:من تا نیم ساعت دیگه میرسم و کلیدارو بهتون میدم
تشکر و خداحافظی کردم .....
منتظر پارت بعدی باشید :)
رفتم توی دستشویی عمومی توی راه و لباسای فرمو دراوردم و لباسای بیرونی پواشیدم رفتم جلوی اینه ارایش ملایم و دلبری کردمو موهامو بالا گوجه ای بستم رفتم سمت خونه شوگا و خدا خدا میکردم که مدرسه نرفته باشه نمیتونستم ازش خبر بگیرم چون سو اینا سر کلاس بودن و شوگاهم خاموش بود رفتم رسیدم به در پشتی خونشون و وسایلم توی جای خالیه کنار خونه گذاشتم و فقط کیفه رودوشیم روی دوم بود با استرس وارد خونه شدم ورفتم سمت پنجره شوگا و نردبونو صاف کردم رو به پنجره و رفتم بالا و در پنجره رو زدم اوایلش چیزی نشنیدم اما بعد ش که محکم تر در زدم و دیدم که پنجره بالا اومد و با قیافع خواب الود شوگا مواجه شدم گهمون لباسای دیشب تنش بود گفتم:تعجب نکن زیاد عادت میکنی به سوپرایزای من ...رفتم داخل اتاق وادامه دادم:خب...اماده شو بیا بریم یه سفر یواشکی یه روزه
گفت:چ...یی
گفتم:پوفففففف حوصله ندارم دوباره توضیع بدم اماده شو بریم یه ویلا خارج شهر و باهم دونفری خوش بگذرونیم ا
دیدم چشماش چهارتا شده گفتم:ببین هوا برت نداره ها....اتاقامون جداعه فقط اومدم پیشت که حالت رو خوب کنم ...پشتمو میکنم بهت تا لباساتوعوض کنی و وسایلتو جمع کنی راستی یه نامه هم بزار گوشیتم نیار اوکی؟
با قیافه مبهوت گفت:با....شههه
پشتمو کردم بهش تا خوش بهم گفت: لباسامو عوض کردم بریم
رومو بهش کردم دیدم چشماش پف کرده و رنگش پریده زرد زرد شده بود گفتم:اوک...بریم
گفت:یه سوال باچی میخوایم بریم؟
گفتم:اممممم ریدم به اینجاش فک نکرده بودم
گفت:با ماشین من میریم
گفتم:مگه تو ماشین داری؟.....اخه معلومه با این حجم از پولداری داری حتما اصلا مگه گواهینامه داری؟
گفت:من 19 سالمه ها:/
گفتم:مگه منو تو هم کلاسی نیستیم ؟:/گفت:من وقتی کلاس سوم بودم 2 سال نرفتم مدرسه چون مجبور بودیم بخاطر بابام بریم خارج و کلاس شیشمم افتادم سوال دیگه ای نیست؟
گفتم:ایشش بد اخلاق باشه بریم پایین ..اول تو برو بعد من ساکتو میندازم از بالا پایین اوک؟
گفت باشه و رفت پایین و منم ساکش رو انداختم و خودمم رفتم پایین رفتیم سوار ماشینش شدیم یه ماشین پورشه مشکی داشت خیلی خوشگل بود خواستیم بریم که یاد وسایلم افتادم
رو به شوگا گفتم:یه لحظه بشین الان میام رفتم وسایلمو برداشتم و اومدم گذاشتمشون عقب ماشین و رفتم جلو نشستم شوگا سرد نگام کرد و هیچی نگفت من گفتم:از در پشتی میریم دیگه نه؟
گفت:اره دیگه میخوای از جلوی نگهبانابریم
گفتم :اوکی زورت میاد حرف بزنی؟ هیچی نگفت و منم توی ره بیه فروشگاه از دور دیدم و به شوگا گفتم:در اون فروشگاهه وایسا
گفت:هنو حرکت نکردیم وایسادیم اره؟
گفتم:هیسسس کاش مثل دیروزت بودی خیلی مهربون تر بودی همینجا بشین تا بیام
رفتم داخل فروشگاه و هرچیزی که بنظرم خوشمزه بود رو برداشتم خیلی خوراکی شد همهرو خریدم و رفتم سمت ماشین شوگا گفت:چرا اینقدر خوراکی خریدی (با تعجب)
گفتم :رنگت رو دیدی زردی قندت افتاده نمیفهمی یکی از پلاستیکارو باز کردم ویک شکلات برداشتم پلاستیک میوه هارو باز کردم و یک نارنگی و یک سیب گرفتم دستم و باشکلات گرفتم سمتش شکلات و سیب رو زد کنار و نارنگی رو باذوق گرفت و با قیافه کیوت گفت:بازم نارنگی گرفتی؟
با خنده گفتم :اره و چند تا نارنگی دیگه هم گرفتم سمتش همه رو با خوشحالی و کیوتی میخوردم دلم اب میشد وقتی میدیدم اینقدر کیوته اخه چرا سردو وغرور رفتار میکنه همه این مدت وایساده بودیم تا اقا نارنگی هاشو بخورن وقتی که خورد راه افتادیم ویلایی که گرفته بودم دور از شهر بود و وقتی از شهر خارج شدیم زنگ زدم به صاحب ویلا و گفتم:سلام ببخشید ما تقریبا نزدیکیم شما کجایید؟
صاحب ویلا گفت:من تا نیم ساعت دیگه میرسم و کلیدارو بهتون میدم
تشکر و خداحافظی کردم .....
منتظر پارت بعدی باشید :)
۱.۱k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.