گذشته دازای پارت ۴
نور زردرنگی اوداساکو را محاصره کرده بود...
کویو دازای را رها کرد و به سمت اوداساکو دوید.
_ اودا!
اودا سر جای خودش خشکیده بود. هیچ حرکتی نمیتوانست بکند.
_ ساکت باش... موهبت من اینه که اجسام و افراد رو ثابت کنم. اگه کمک بخوای موهبتم رو بیشتر فعال میکنم؛ خودت حدس بزن بعدش چی میشه!
_ قلب اوداساکو هم بی حرکت میشه...
_ آفرین به تو دختر باهوش! خب، حالا به حرفایی که میزنم خوب گوش کن و به سوالهام جواب بده.
کویو ترسیده بود اما میخواست ظاهر آرام و متین خود را حفظ کند و خودش را ضعیف جلوه ندهد. موری رد شد. کویو امیدوار بود موری به کمکش بیاید اما موری بی توجه رد شد. کویو مظلومانه زمزمه کرد:
_ موری....!
موری رفت. کویو بغض کرده بود اما بغضش را فرو میخورد، آنقدر که گلو و گوشهایش درد گرفته بودند.
_ از دست اون پسر ناراحت شدی؟
_ به تو مربوط نیست! حتما صلاح ندیده دخالت کنه... حتما میخواد کمک بیاره چون تنهایی کاری از دستش برنمیاد...
مرد با صدای بلند قهقهه زد.
_ تو خییلی ساده ای که اینو میگی! ولی مشکلی نیست... میخواستم اذیتت کنم که بهت گفتم کمک نخواه! با وجود موشیتارو میتونم جرمم رو پنهان کنم، برای همین موری متوجه ما نشد.
کویو زد زیر گریه و از کوته فکری رئیس که موشیتارو را از دست داده بود عصبانی شد. نیم نگاهی به دازای که روی زمین دراز کشیده بود، پایش را بالا برده بود و با کفش کوچک خود بازی میکرد انداخت.
_ چه بچه خنگ بامزه به درد نخوری!
کویو دازای را رها کرد و به سمت اوداساکو دوید.
_ اودا!
اودا سر جای خودش خشکیده بود. هیچ حرکتی نمیتوانست بکند.
_ ساکت باش... موهبت من اینه که اجسام و افراد رو ثابت کنم. اگه کمک بخوای موهبتم رو بیشتر فعال میکنم؛ خودت حدس بزن بعدش چی میشه!
_ قلب اوداساکو هم بی حرکت میشه...
_ آفرین به تو دختر باهوش! خب، حالا به حرفایی که میزنم خوب گوش کن و به سوالهام جواب بده.
کویو ترسیده بود اما میخواست ظاهر آرام و متین خود را حفظ کند و خودش را ضعیف جلوه ندهد. موری رد شد. کویو امیدوار بود موری به کمکش بیاید اما موری بی توجه رد شد. کویو مظلومانه زمزمه کرد:
_ موری....!
موری رفت. کویو بغض کرده بود اما بغضش را فرو میخورد، آنقدر که گلو و گوشهایش درد گرفته بودند.
_ از دست اون پسر ناراحت شدی؟
_ به تو مربوط نیست! حتما صلاح ندیده دخالت کنه... حتما میخواد کمک بیاره چون تنهایی کاری از دستش برنمیاد...
مرد با صدای بلند قهقهه زد.
_ تو خییلی ساده ای که اینو میگی! ولی مشکلی نیست... میخواستم اذیتت کنم که بهت گفتم کمک نخواه! با وجود موشیتارو میتونم جرمم رو پنهان کنم، برای همین موری متوجه ما نشد.
کویو زد زیر گریه و از کوته فکری رئیس که موشیتارو را از دست داده بود عصبانی شد. نیم نگاهی به دازای که روی زمین دراز کشیده بود، پایش را بالا برده بود و با کفش کوچک خود بازی میکرد انداخت.
_ چه بچه خنگ بامزه به درد نخوری!
۵.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.