وقتی به زور ازدواج می کنی پارت۲۴
پارت۲۴
وقتی به زور ازدواج کردی
پارت ۲۴
دستش آورد بالا که منم دستم رو آوردم که سیلی که قراره بخورم جلوگیری کنم
دستش آورد پایین
فکر کنم از سیلی زدنم منصرف شد دستش رو دو طرف کمرش گذاشت و سرش برد عقب
هوسوک:من تو رو آدم می کنم
ا.ت:تو...ضیح میدم
هوسوک یه پوزخندی زد و مچ دست ا.ت رو گرفت و از گلخونه اومدن بیرون
ا.ت همین طور که دنبال هوسوک کشیده می شد به در سالن نزدیک شدن
که ا.ت خواست از پله ها بیوفته پایین که فشار دست هوسوک باعث شد به جلو پرت بشه
نگهبان ها با وحشت به صحنه رو بروشون نگاه می کردن و جرئت بالا آوردن سرشون هم نداشتن چه برسه بخوان مخالفت کنند
هوسوک به سمت اتاق مشترکشون رفت و ا.ت رو پرت کرد داخل اتاق که زانو های ا.ت به کف اتاق کشیده شد و کمی هم زخم شدند رفت بیرون و در رو قفل کرد
رفت سمت آشپزخونه
ذهن هوسوک (درستت می کنم)
هوسوک رفت داخل آشپز خونه که آجوما با حالت نگرانی نشسته بود رو میز که با دیدن هوسوک بلند شد و سرش رو انداخت پایین
آجوما :ار....باب
هوسوک:همه برید بیرون(با داد رو به خدمتکارا)
همه تند رفتن بیرون و آجوما و هوسوک رو تنها گذاشتن
هوسوک :من بهت اطمینان داشتم (باداد)
توکه از همه ی زندگی من باخبری چرا این کارو باهم کردی
صندلی میز رو کشید عقب و پرت کرد اون ور که صدای بلندی داد
وقتی به زور ازدواج کردی
پارت ۲۴
دستش آورد بالا که منم دستم رو آوردم که سیلی که قراره بخورم جلوگیری کنم
دستش آورد پایین
فکر کنم از سیلی زدنم منصرف شد دستش رو دو طرف کمرش گذاشت و سرش برد عقب
هوسوک:من تو رو آدم می کنم
ا.ت:تو...ضیح میدم
هوسوک یه پوزخندی زد و مچ دست ا.ت رو گرفت و از گلخونه اومدن بیرون
ا.ت همین طور که دنبال هوسوک کشیده می شد به در سالن نزدیک شدن
که ا.ت خواست از پله ها بیوفته پایین که فشار دست هوسوک باعث شد به جلو پرت بشه
نگهبان ها با وحشت به صحنه رو بروشون نگاه می کردن و جرئت بالا آوردن سرشون هم نداشتن چه برسه بخوان مخالفت کنند
هوسوک به سمت اتاق مشترکشون رفت و ا.ت رو پرت کرد داخل اتاق که زانو های ا.ت به کف اتاق کشیده شد و کمی هم زخم شدند رفت بیرون و در رو قفل کرد
رفت سمت آشپزخونه
ذهن هوسوک (درستت می کنم)
هوسوک رفت داخل آشپز خونه که آجوما با حالت نگرانی نشسته بود رو میز که با دیدن هوسوک بلند شد و سرش رو انداخت پایین
آجوما :ار....باب
هوسوک:همه برید بیرون(با داد رو به خدمتکارا)
همه تند رفتن بیرون و آجوما و هوسوک رو تنها گذاشتن
هوسوک :من بهت اطمینان داشتم (باداد)
توکه از همه ی زندگی من باخبری چرا این کارو باهم کردی
صندلی میز رو کشید عقب و پرت کرد اون ور که صدای بلندی داد
۳۱.۵k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.