دو پارتی فلیکس p2
it's not the end of you:)
#استری_کیدز
#فلیکس
با احساس خواب رفتن اعضای بدنش از خواب پریده بود، گردن کوفته اش رو از روی میز فاصله داد و موبایلش رو برداشت تا ساعت رو چک کنه، اما با دیدن چند تماس از دست رفته و پیغام صوتی ای که روی صفحه موبایلش خودنمایی میکرد، نگران سعی کرد با قربانیش که اون هارو براش به جا گذاشته بود تماس بگیره، اما پاسخ گو نبود، پس سریعا سراغ اون پیغام رفت
&اژت ممنونم، سعی کردی نجاتم بدی اما نشد، من نمی تونم با تهمتایی که بهم زدن به زندگی ادامه بدم، من نمی تونم قلداری مدرسه رو تحمل کنم، نمی تونم نگاه ناراحت مادرمو تحمل کنم، نمی تونم سرکوفتای پدرمو از اون سر دنیا تحمل کنم، نمی تونم فشار حرف مردم رو تحمل کنم، نمی تونم هر دورز یک بار دادگاه رفتن رو تحمل کنم، نمی تونم تهدید خانواده های یه مشت مت. جاوز رو تحمل کنم.. پس فقط تمومش میکنم، ازت بابت همه چیز ممنونم بازپرس لی، تو تنها کارمند توی اون ادراه پلیس بودی که باورم کردی، بابت همه چیز ممنونم
با پیچیده شدن صدای بوقی که نشان دهنده پایان پیغام بود، سکوت عمیقی فضا رو پر کرد، با تفکراتی که به ذهنش خطور میکرد با ترس شماره مادر دختر و وارد گوشیش کرد
با جواب داده شدن اون تماس، صدای شیون های خانم شین گوشش رو پر کرد
_بگید که ا.ت خوبه.. لطفا
چیزی جز بد و بیراه از دهن مادر دخترک بیچاره خارج نمیشد
~تو امیدوارش کردی و آبروش بردی، دخترم فقط سیزده سالش بود، الان باید بدنش ظریفشو با آرزو هاش بزارم زیر خاک؟!.. چرا نجاتش ندادی؟!.. چرا تویی که اینقدر ادعا داشتی حقشو نگرفتی؟!.. دخترم بهت اعتماد داشت، بهت گوش میداد، منم بهت اعتماد کردم، گفتم از حرف مردم در امان می مونه، گفتم اون عوضی های بی شرمی که این بلارو سر تک دخترم آوردن رو به مجازاتی که مستحقش هستن میرسونی، تو هیچ کاری نکردی، فقط باعث شدی سنگ صبورم با دستای خودش منو از وجود گرمش محروم کنه.. ازت
با سر خوردن گوشی از دستش، دیگه چیزی نمیشنید، حالا اون دختر کوچولو که روز اول با چشم گریون به همراه مادرش به اون دفتر آمده بود و به خاطر مادرش داشت حقیقت رو میگفت، دیگه نبود.. دیگه حتی اکسیژنی هم از اون هوای بی رحم مصرف نمیکرد، و این خیلی مرد رو آزار میداد، اشک هاش بی اختیار میرختن، نتونسته بود، نتونسته بود به قولش عمل کنه، و این باعث گرفته شدن جون یک دختر نوجوون بود، با شک و ناراحتی درونش، سرش رو بین دست هاش گرفته بود و با صدا به اشک هاش اجازهٔ خروج میداد و با تمام وجود از اون دخترک معذرت می خواست که از نجات دادنش ناتوان بوده.
سر انجام با پخش خبر فوت اون دختر و اعتراف یک نفر از اون پنج پسر بی وجدان، کره به سکوت عمیقی فرو رفت:)
#استری_کیدز
#فلیکس
با احساس خواب رفتن اعضای بدنش از خواب پریده بود، گردن کوفته اش رو از روی میز فاصله داد و موبایلش رو برداشت تا ساعت رو چک کنه، اما با دیدن چند تماس از دست رفته و پیغام صوتی ای که روی صفحه موبایلش خودنمایی میکرد، نگران سعی کرد با قربانیش که اون هارو براش به جا گذاشته بود تماس بگیره، اما پاسخ گو نبود، پس سریعا سراغ اون پیغام رفت
&اژت ممنونم، سعی کردی نجاتم بدی اما نشد، من نمی تونم با تهمتایی که بهم زدن به زندگی ادامه بدم، من نمی تونم قلداری مدرسه رو تحمل کنم، نمی تونم نگاه ناراحت مادرمو تحمل کنم، نمی تونم سرکوفتای پدرمو از اون سر دنیا تحمل کنم، نمی تونم فشار حرف مردم رو تحمل کنم، نمی تونم هر دورز یک بار دادگاه رفتن رو تحمل کنم، نمی تونم تهدید خانواده های یه مشت مت. جاوز رو تحمل کنم.. پس فقط تمومش میکنم، ازت بابت همه چیز ممنونم بازپرس لی، تو تنها کارمند توی اون ادراه پلیس بودی که باورم کردی، بابت همه چیز ممنونم
با پیچیده شدن صدای بوقی که نشان دهنده پایان پیغام بود، سکوت عمیقی فضا رو پر کرد، با تفکراتی که به ذهنش خطور میکرد با ترس شماره مادر دختر و وارد گوشیش کرد
با جواب داده شدن اون تماس، صدای شیون های خانم شین گوشش رو پر کرد
_بگید که ا.ت خوبه.. لطفا
چیزی جز بد و بیراه از دهن مادر دخترک بیچاره خارج نمیشد
~تو امیدوارش کردی و آبروش بردی، دخترم فقط سیزده سالش بود، الان باید بدنش ظریفشو با آرزو هاش بزارم زیر خاک؟!.. چرا نجاتش ندادی؟!.. چرا تویی که اینقدر ادعا داشتی حقشو نگرفتی؟!.. دخترم بهت اعتماد داشت، بهت گوش میداد، منم بهت اعتماد کردم، گفتم از حرف مردم در امان می مونه، گفتم اون عوضی های بی شرمی که این بلارو سر تک دخترم آوردن رو به مجازاتی که مستحقش هستن میرسونی، تو هیچ کاری نکردی، فقط باعث شدی سنگ صبورم با دستای خودش منو از وجود گرمش محروم کنه.. ازت
با سر خوردن گوشی از دستش، دیگه چیزی نمیشنید، حالا اون دختر کوچولو که روز اول با چشم گریون به همراه مادرش به اون دفتر آمده بود و به خاطر مادرش داشت حقیقت رو میگفت، دیگه نبود.. دیگه حتی اکسیژنی هم از اون هوای بی رحم مصرف نمیکرد، و این خیلی مرد رو آزار میداد، اشک هاش بی اختیار میرختن، نتونسته بود، نتونسته بود به قولش عمل کنه، و این باعث گرفته شدن جون یک دختر نوجوون بود، با شک و ناراحتی درونش، سرش رو بین دست هاش گرفته بود و با صدا به اشک هاش اجازهٔ خروج میداد و با تمام وجود از اون دخترک معذرت می خواست که از نجات دادنش ناتوان بوده.
سر انجام با پخش خبر فوت اون دختر و اعتراف یک نفر از اون پنج پسر بی وجدان، کره به سکوت عمیقی فرو رفت:)
۱۶.۰k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.