now post
part 4✨🪐
و منتظرتون موندم تا بیاید، من دیدم چجور اون ادما رو با کم ترین تحرک میزنین.
منتظر موندم و کارت رو دادم تا بعدا شاید با هم همکاری داشته باشیم.
من به اون ساختمان هم رفتم و سه نفر رو دعوت به کار کردم و هر سه اومدند و در ازمون رد شدن و من باز هم دنبال یک نفر میگردیم
من الان یک ماهه دنبال یه نفر حرفه ای میگردم.
لینا:و الان شما دارید میگید که من بیام و ازمون بدم!؟
لی هو:بلههه
لینا:من واقعا موندم چی بگم حالا یدونه بادیگار میخواید چیکار؟
لی هو:راستش ایدل های یکی از گروه های ما خیلی مورد اذیت و ازار و تهدید های جدی قرار میگیرن و ما یکی رو میخوایم که بتونه بیشتر وقتشو برای اعضا بزاره
لینا:تهدید! واقعا تهدید هارو جدی میگیرید؟
لی هو:خانم لینا ما هم همون اول جدی نگرفتیم و یکی از ایدل های ما ضربه شدید روحی و جسمی بهش وارد شد و تا چند وقت بخاطر ضربه ی وارد شده بهش تو بیمارستان بستری شده بود.
قبلا فقط تهدید های جزئی مثل اتش زدم خونه و ماشین هک کردن گوشی.... خیلی چیز های دیگه بود، ولی الان تهدید های همش شده کشتن و دزدیدن و سوزاندن خود ایدل.
لینا:میشه بپرسم کدوم گروه
لی هو:بنگتن
لینا:(خیلی دوست تارم این متن رو بنویسم :چقدرم واستون مهمه ک...شا) من تا فردا بهتون اطلاع میدم.
لی هو:عالیه تشکر
لینا:پس تا فردا
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
از ساختمون که خارج شدم از اون حالت حدی بیرون اومدم و
وایی ترکیدم چقدر سخته که یه چهره دیگه داشته باشی پیش بقیه
ذهنم خیلی درگیر شد که چرا به یکی که تو خیابون دیدن اعتماد کردن چرا اصلا یه دختر عجیب بود برام نمیگم دخترا ضعیفن ولی تو چشم بقیه پسرا قوی تر از دختران چرا الان بین اون همه پسر اومدن به یه دختر پیشنهاد کار دادن!
واقعا عجیب بود
ساعت تقریبا ۱۲ظهر بود واسه همین رفتم چیکن گرفتم و رفتم خونه پیش دلسا
دلسا:خبب بعدش
لینا:هیچی دیگه گفتم تا فردا بهتون خبر میدم
دلسا:ببین نمیشه جای تو من برم دختر میخوای مجانی اعضای بنگتن رو بینی
لینا:واا دلسا چته اروم بگیر دختر اگه الان یه شبه میلیارد میشدی انقدر ذوق نمیکیردیا
دلسا:معلومه خره بنگتن خیلی بیشتر از اینا میارزه
از ذوق کردنش خیلی خوشحال شدم واقعا لذت دنیا رو تو ذوق و خنده دلسا میدیدم
سریع پریدم روش و انقدر قلقلکش دادم و اون منو قلقلک داد که دیگه خنده هامون امونمون رو بریده بود.
از خنده دیگه نای تکون خوردن نداشتیم.
واقعا این لحظه های دخترونه و باحال و خنده دار بود.
دلسا:لینا چیکار میکنی؟قبول میکنی یا نه
لینا:نمیدونم بزار تا فردا حداقل راجبش فکر کنم.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
پارت بعدی رو شب میزارم و تازه از پارت بعدی داستان اصلی شروع میشه.😊
و منتظرتون موندم تا بیاید، من دیدم چجور اون ادما رو با کم ترین تحرک میزنین.
منتظر موندم و کارت رو دادم تا بعدا شاید با هم همکاری داشته باشیم.
من به اون ساختمان هم رفتم و سه نفر رو دعوت به کار کردم و هر سه اومدند و در ازمون رد شدن و من باز هم دنبال یک نفر میگردیم
من الان یک ماهه دنبال یه نفر حرفه ای میگردم.
لینا:و الان شما دارید میگید که من بیام و ازمون بدم!؟
لی هو:بلههه
لینا:من واقعا موندم چی بگم حالا یدونه بادیگار میخواید چیکار؟
لی هو:راستش ایدل های یکی از گروه های ما خیلی مورد اذیت و ازار و تهدید های جدی قرار میگیرن و ما یکی رو میخوایم که بتونه بیشتر وقتشو برای اعضا بزاره
لینا:تهدید! واقعا تهدید هارو جدی میگیرید؟
لی هو:خانم لینا ما هم همون اول جدی نگرفتیم و یکی از ایدل های ما ضربه شدید روحی و جسمی بهش وارد شد و تا چند وقت بخاطر ضربه ی وارد شده بهش تو بیمارستان بستری شده بود.
قبلا فقط تهدید های جزئی مثل اتش زدم خونه و ماشین هک کردن گوشی.... خیلی چیز های دیگه بود، ولی الان تهدید های همش شده کشتن و دزدیدن و سوزاندن خود ایدل.
لینا:میشه بپرسم کدوم گروه
لی هو:بنگتن
لینا:(خیلی دوست تارم این متن رو بنویسم :چقدرم واستون مهمه ک...شا) من تا فردا بهتون اطلاع میدم.
لی هو:عالیه تشکر
لینا:پس تا فردا
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
از ساختمون که خارج شدم از اون حالت حدی بیرون اومدم و
وایی ترکیدم چقدر سخته که یه چهره دیگه داشته باشی پیش بقیه
ذهنم خیلی درگیر شد که چرا به یکی که تو خیابون دیدن اعتماد کردن چرا اصلا یه دختر عجیب بود برام نمیگم دخترا ضعیفن ولی تو چشم بقیه پسرا قوی تر از دختران چرا الان بین اون همه پسر اومدن به یه دختر پیشنهاد کار دادن!
واقعا عجیب بود
ساعت تقریبا ۱۲ظهر بود واسه همین رفتم چیکن گرفتم و رفتم خونه پیش دلسا
دلسا:خبب بعدش
لینا:هیچی دیگه گفتم تا فردا بهتون خبر میدم
دلسا:ببین نمیشه جای تو من برم دختر میخوای مجانی اعضای بنگتن رو بینی
لینا:واا دلسا چته اروم بگیر دختر اگه الان یه شبه میلیارد میشدی انقدر ذوق نمیکیردیا
دلسا:معلومه خره بنگتن خیلی بیشتر از اینا میارزه
از ذوق کردنش خیلی خوشحال شدم واقعا لذت دنیا رو تو ذوق و خنده دلسا میدیدم
سریع پریدم روش و انقدر قلقلکش دادم و اون منو قلقلک داد که دیگه خنده هامون امونمون رو بریده بود.
از خنده دیگه نای تکون خوردن نداشتیم.
واقعا این لحظه های دخترونه و باحال و خنده دار بود.
دلسا:لینا چیکار میکنی؟قبول میکنی یا نه
لینا:نمیدونم بزار تا فردا حداقل راجبش فکر کنم.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
پارت بعدی رو شب میزارم و تازه از پارت بعدی داستان اصلی شروع میشه.😊
۵.۰k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.