پارت ۵
پارت ۵
.
.
.
اما وقتی بیدار شد با یه صحنه ای روبه رو شد
اون فهمید پ🩸ریود شده برا اولین بار
چون بار اولش بود یکم ترسید ولی خودش رو کنترل کرد و ملافه تختش رو تمیز کرد و لباساشو پوشید و خودشو اماده کرد
ذهن استوریا: نمیدونم چه اتفاقی داره برام میوفته احساس میکنم لم میخواد گریه منم اما اصبانی هم هستم و.... نمیدونم چم شده
دراکو: ساعت کوک کرد و وقتی زنگ خورد پاشد و اماده شد و رفت تا قبل از اینکه استوریا بیاد اون براش کادو بخره و بره دنبالش
دراکو رفت داخل بازار و براش یه انگشتر خرید
با جارو و با سرعت زیاد رفت دنبال استوریا
وقتی در زد استوریا درو باز کرد و از روی قیافش میشد فهمید که یکم ناراحته
دراکو: چی شده عزیزم
استوریا: چیز مهمی نیست نمیخواد نگران چیزی باشی من خوبم البته فکر کنم
دراکو یکم جا خورد ولی اون میدونست که وقتی استوریا همیچین قیافه ای داره نباید خیلی ازش سوال بپرسه
اون میدونست یه اتفاقی افتاده اما میترسید اونو ناراحتش کنه
دراکو گفت پس بریم
استوریا با بیحالی گفت هومـــــ .......
سوار جارو شدن و رفتن کنار دریاچه
ذهن دراکو: نمیدونم چشه انگار خیلی ناراحته
استوریا نشست کنار دریاچه
دراکو اومد کنارش نشست
استوریا سرش رو گذاشت روی شونه دراکو بعد چند دقیقه تو سکوت سپری شد
استوریا: میدونی دراکو امروز بد باهات حرف زدم واقعا ببخشید
دراکو: عیب نداره عزیزم
استوریا دراکو رو بغل کرد
توی همین لحظه چند تا غول امدن (عکسشون براتون میزارم) و غول ها به طرفشون سنگ پرتاب کرد
دراکو یه طلسم خوند و بعد سنگ ها خورد شدن
توی همون موقع هری پاتر، رون و هرماینی امدن و با غول ها مبارزه کردن
دراکو به هری گفت خوبه هرچی دردسره از کارای شماعه
هری: شرمنده که قرارتونو خراب کردم
(هرماینی و استوریا با هم خیلی وقت بود دوست بودن و با هم میرفتن کتاب خونه و کتابای اونجا رو میخوندن)
هرماینی امد بغل استوریا و بهش گفت تو خوبی
استوریا: اره مرسی
تو همون لحظه تعداد فولاد بیشتر شد
دراکو هم بهشون کمک کرد
چند تا غولو شکست دادن اما تعدادشون زیاد بود
یه غول جاروی دراکو رو برداشت و شکوند
اون تصمیم گرفتن فرار کنن
اما موقع فرار کردن غول ها سنگ پرتاب کردن
یکی از سنگ ها نزدیک استوریا خورد و استوریا زمین خورد و بیهوش شد
دراکو داد زد نهههههههه
و از تمام زورش استفاده کرد و اونا رو دور کرد
هری: نمیدونستم انقدر قدرت داری
دراکو گوش نداد و رفت استوریا رو بغل کرد
هرماینی هم رفت بهش کمک کرد
اما دیدن داره ازش خون میاد و بیهوش شده
هری و رون هم کمکشون کردن
دراکو اشک از چشماش میومد و با هیچ کدومشون حرف نمیزد
.
لایک کن و اصکی نرو 🔥🔥🔥🔥
.
.
.
اما وقتی بیدار شد با یه صحنه ای روبه رو شد
اون فهمید پ🩸ریود شده برا اولین بار
چون بار اولش بود یکم ترسید ولی خودش رو کنترل کرد و ملافه تختش رو تمیز کرد و لباساشو پوشید و خودشو اماده کرد
ذهن استوریا: نمیدونم چه اتفاقی داره برام میوفته احساس میکنم لم میخواد گریه منم اما اصبانی هم هستم و.... نمیدونم چم شده
دراکو: ساعت کوک کرد و وقتی زنگ خورد پاشد و اماده شد و رفت تا قبل از اینکه استوریا بیاد اون براش کادو بخره و بره دنبالش
دراکو رفت داخل بازار و براش یه انگشتر خرید
با جارو و با سرعت زیاد رفت دنبال استوریا
وقتی در زد استوریا درو باز کرد و از روی قیافش میشد فهمید که یکم ناراحته
دراکو: چی شده عزیزم
استوریا: چیز مهمی نیست نمیخواد نگران چیزی باشی من خوبم البته فکر کنم
دراکو یکم جا خورد ولی اون میدونست که وقتی استوریا همیچین قیافه ای داره نباید خیلی ازش سوال بپرسه
اون میدونست یه اتفاقی افتاده اما میترسید اونو ناراحتش کنه
دراکو گفت پس بریم
استوریا با بیحالی گفت هومـــــ .......
سوار جارو شدن و رفتن کنار دریاچه
ذهن دراکو: نمیدونم چشه انگار خیلی ناراحته
استوریا نشست کنار دریاچه
دراکو اومد کنارش نشست
استوریا سرش رو گذاشت روی شونه دراکو بعد چند دقیقه تو سکوت سپری شد
استوریا: میدونی دراکو امروز بد باهات حرف زدم واقعا ببخشید
دراکو: عیب نداره عزیزم
استوریا دراکو رو بغل کرد
توی همین لحظه چند تا غول امدن (عکسشون براتون میزارم) و غول ها به طرفشون سنگ پرتاب کرد
دراکو یه طلسم خوند و بعد سنگ ها خورد شدن
توی همون موقع هری پاتر، رون و هرماینی امدن و با غول ها مبارزه کردن
دراکو به هری گفت خوبه هرچی دردسره از کارای شماعه
هری: شرمنده که قرارتونو خراب کردم
(هرماینی و استوریا با هم خیلی وقت بود دوست بودن و با هم میرفتن کتاب خونه و کتابای اونجا رو میخوندن)
هرماینی امد بغل استوریا و بهش گفت تو خوبی
استوریا: اره مرسی
تو همون لحظه تعداد فولاد بیشتر شد
دراکو هم بهشون کمک کرد
چند تا غولو شکست دادن اما تعدادشون زیاد بود
یه غول جاروی دراکو رو برداشت و شکوند
اون تصمیم گرفتن فرار کنن
اما موقع فرار کردن غول ها سنگ پرتاب کردن
یکی از سنگ ها نزدیک استوریا خورد و استوریا زمین خورد و بیهوش شد
دراکو داد زد نهههههههه
و از تمام زورش استفاده کرد و اونا رو دور کرد
هری: نمیدونستم انقدر قدرت داری
دراکو گوش نداد و رفت استوریا رو بغل کرد
هرماینی هم رفت بهش کمک کرد
اما دیدن داره ازش خون میاد و بیهوش شده
هری و رون هم کمکشون کردن
دراکو اشک از چشماش میومد و با هیچ کدومشون حرف نمیزد
.
لایک کن و اصکی نرو 🔥🔥🔥🔥
۴.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.