royal blood part 11
ا/ت ویو:
چشاشو باز کرد روی زمین افتادمو از خوشحالی میخندیدم و بعد بغلش کردم
_من خوبم ا/ت خوبم...ولی پادزهرو چطوری پیدا کردی؟؟
نگو که رفتی تو قصر؟؟
+خب..کلارا بهم گفتش که توی قصره ...من نمیزاشتم تو بمیری
_اگه میمردی چی؟؟
+بازم دوباره به تو میرسیدم!
_*خندید دیگه هیچ وقت همچین خطری نکن باشه؟؟
+باشه خو...
_وایسا...کلارا بهت گفته؟؟
☆ا..اره...د..دا..داشی
_*محکم کلارا رو بغل کردو توی هوا چرخوندش
تو تو میتونی حرف بزنییی
☆*با خنده سر تکون داد
~ماه ها بعد~
خبر مرگ پدر تهیونگ به تهیونگ رسید
حالا دو تا راه داشت
بره و سلطنتو بگیره
و شاید مجبور شه که با ویولت عروسی کنه
یا بمونه و با ا/ت ادامه بده
ماجرا رو به ا/ت توضیح داد
ا/ت اولش حالش گرفته شد ولی بعدش قاطع گفت
+برو تهیونگ...اصلا باهم میریم اینهمه سال بودن کنار اونو تحمل کردی تا سلطنتو بگیری
نباید بخاطر من کنارش بذاری!
_ولی...اگه مجبورم کنن با ویولت..
+اونوقت من میشم معشوقه سلطنتی!
_ت..تو با این...مشکلی نداری؟؟
+تا وقتی تو پیشم باشی نه*لبخند
_ممنونم ...ا/ت...
+*لبخندی زدو رفت توی اتاق
درو بست
روی تخت نشست و هرچی بیشتر میگذشت
بیشتر به گریه کردن نزدیک میشد ...
اون مشکلی نداشت با اینکه تهیونگ بره و سلطنتو بگیره
مشکلی با معشوقه ی سلطنتی شدن نداشت
حتی ...با اینکه شاید برای دوباره به سلطنت رسیدن تهیونگ...یکم اون و خونریزی اتفاق بیفته هم مشکلی نداشت...کل مردم شهر پشت تهیونگ بودن..
ولی چرا گریه میکرد؟
وقتی حتی به خاطر مردن برای تهیونگ هم مشکلی نداشت ؟
ا/ت ویو:
حالت تهوع داشت نابودم میکرد
هر بویی که بهم میخورد حالم بد میشد...
فقط...خوبه که تهیونگ نفهمیده...
چون اگه بفهمه من حاملم....
هیچ وقت ...هیچ وقت نمیره ...یا حتی اگه بره ...اجازه ی جنگیدن منو نمیده...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
______________________
خب من قرار بود امروز پارت نزارم ولیی وقت گیر اوردمو پارت گذاشتم
حتی شاید امروز بتونم این فیکو کلا تمومش کنم
چشاشو باز کرد روی زمین افتادمو از خوشحالی میخندیدم و بعد بغلش کردم
_من خوبم ا/ت خوبم...ولی پادزهرو چطوری پیدا کردی؟؟
نگو که رفتی تو قصر؟؟
+خب..کلارا بهم گفتش که توی قصره ...من نمیزاشتم تو بمیری
_اگه میمردی چی؟؟
+بازم دوباره به تو میرسیدم!
_*خندید دیگه هیچ وقت همچین خطری نکن باشه؟؟
+باشه خو...
_وایسا...کلارا بهت گفته؟؟
☆ا..اره...د..دا..داشی
_*محکم کلارا رو بغل کردو توی هوا چرخوندش
تو تو میتونی حرف بزنییی
☆*با خنده سر تکون داد
~ماه ها بعد~
خبر مرگ پدر تهیونگ به تهیونگ رسید
حالا دو تا راه داشت
بره و سلطنتو بگیره
و شاید مجبور شه که با ویولت عروسی کنه
یا بمونه و با ا/ت ادامه بده
ماجرا رو به ا/ت توضیح داد
ا/ت اولش حالش گرفته شد ولی بعدش قاطع گفت
+برو تهیونگ...اصلا باهم میریم اینهمه سال بودن کنار اونو تحمل کردی تا سلطنتو بگیری
نباید بخاطر من کنارش بذاری!
_ولی...اگه مجبورم کنن با ویولت..
+اونوقت من میشم معشوقه سلطنتی!
_ت..تو با این...مشکلی نداری؟؟
+تا وقتی تو پیشم باشی نه*لبخند
_ممنونم ...ا/ت...
+*لبخندی زدو رفت توی اتاق
درو بست
روی تخت نشست و هرچی بیشتر میگذشت
بیشتر به گریه کردن نزدیک میشد ...
اون مشکلی نداشت با اینکه تهیونگ بره و سلطنتو بگیره
مشکلی با معشوقه ی سلطنتی شدن نداشت
حتی ...با اینکه شاید برای دوباره به سلطنت رسیدن تهیونگ...یکم اون و خونریزی اتفاق بیفته هم مشکلی نداشت...کل مردم شهر پشت تهیونگ بودن..
ولی چرا گریه میکرد؟
وقتی حتی به خاطر مردن برای تهیونگ هم مشکلی نداشت ؟
ا/ت ویو:
حالت تهوع داشت نابودم میکرد
هر بویی که بهم میخورد حالم بد میشد...
فقط...خوبه که تهیونگ نفهمیده...
چون اگه بفهمه من حاملم....
هیچ وقت ...هیچ وقت نمیره ...یا حتی اگه بره ...اجازه ی جنگیدن منو نمیده...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
______________________
خب من قرار بود امروز پارت نزارم ولیی وقت گیر اوردمو پارت گذاشتم
حتی شاید امروز بتونم این فیکو کلا تمومش کنم
۹.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.