پارت اول
پسری که در قبیله گوجو با شش چشم به دنیا آمد. پسری که برگ برنده بزرگی برای خاندان گوجو بود .. پدر و مادر اون بچه مرده بودن . برای همین قبیله گوجو میخواست اون بچه زیر دست یه جادوگر قدرت مند تعلیم ببینه .
ایزانای تومی دختری ۲۰ ساله که قدرت مند ترین جادوگر جوجوتسو بود و قرار بود امروز به قبیله گوجو بیاد و با شاگردش که تا حالا ندیده و نه اسمش رو میدونه آشنا شه
برای ورود به قبیله گوجو حتما باید کیمونوی پوشید ایزانای از قبل یک کیمونوی سفید رنگ میپوشه
ایزانای به محوطه قبیله میرسه کمی که جلو تر میره به باغ بزرگی پر از درخت های ساکورا بر میخوره نسیم خنکی لای مو های مشکی ایزانای میوزید که به اون آرامش میداد
ایزانای روی صندلی چوبی که داخل محوطه بود میشینه و منتظر ندیمه ها میمونه که ناگهان صدای افتادن یه چیزی از درخت رو میشنوه بدون اینکه گارد بگیره به سمت درخت میره و میبینه پسری با موهای سفید و چشم های ابی رو زمين افتاده و داره سرش رو میماله پسرک کیمونوی ابی رنگی پوشیده بود با طرح سنجاقک
علامت ایزانای × علامت گوجو +
× پسر جون تو این بالا چیکار میکردی ؟ دید زدن مردم کار درستی نیست
ایزانای صدای ندیمه ها را میشنود که مدام یک اسم را صدا میزدن [ گوجو ساما !! گوجو ساما !! ]
× کمک کردم تا بتونه بلند شه ..
× ندیمه هه با دیدن سر و وضع اون پسر وحشت کردن و سریع اون رو به درون عمارت بردن و بعد ۸ و ۹ ندیمه به جلوی من اماده و خیلی سنتی تعظیم کردن
ندیمه : بی ادبی ما رو ببخشید ایزانای سان
× مشکلی نیست اون پسر بچه کی بود ؟
ندیمه ها لبخند ارومی زدن
ندیمه : رئیس قبیله منتظرتون هستن ایزانای سان
بعد از جلسه ساعت ۱۰ شب
× اوفففف خسته شدم .. خودمو پرت کردم رو تخت حالا میدونم اسم اون پسر کوچولو چیه اسمش گوجو ساتورو هست و ۷ سالشه
پسر با مزه ای بود
ایزانای آدمی نبود که یه بند بشه برای همین از وقت استراحت برای آشنایی با شاگردش استفاده کنه
گوجو باید ساعت ۸ شب میخوابید اما اون اصلا خوابش نمی اومد روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود تا خوابش ببره کل عمارت در سکوتی ترسناک بود که با صدای قدم های یه نفر بدن گوجو لرزید و ترسید خودش رو زیز پتو قایم کرد اما ار سر کنجکاوی رفت نزدیک تر و رفت پشت در و با صدایی لرزان گفت :
+ کی هستی .. خودت رو نشون بده
ایزانای در اتاق گوجو رو باز کرد و به گوجو لبخند زد
× سلام پسر کوچولو .. تو هنوز بیداری .. چرا نخوابیدی
+ تو همون دختره تو باغ نیستی ؟ اصلا به تو چه ؟
× * لبخند دلنشین * بی ادب نباش شاگرد کوچولو
+ شاگرد ؟
× شرم اوره که بهت نگفتن من معلم تو هستم
+ واقعا؟
+ خب حالا هر چی
× خوابت نمیاد ؟
گوجو خیلی سخت به کسی اعتماد میکرد برای همین جواب ایزانای رو نداد
ایزانای تومی دختری ۲۰ ساله که قدرت مند ترین جادوگر جوجوتسو بود و قرار بود امروز به قبیله گوجو بیاد و با شاگردش که تا حالا ندیده و نه اسمش رو میدونه آشنا شه
برای ورود به قبیله گوجو حتما باید کیمونوی پوشید ایزانای از قبل یک کیمونوی سفید رنگ میپوشه
ایزانای به محوطه قبیله میرسه کمی که جلو تر میره به باغ بزرگی پر از درخت های ساکورا بر میخوره نسیم خنکی لای مو های مشکی ایزانای میوزید که به اون آرامش میداد
ایزانای روی صندلی چوبی که داخل محوطه بود میشینه و منتظر ندیمه ها میمونه که ناگهان صدای افتادن یه چیزی از درخت رو میشنوه بدون اینکه گارد بگیره به سمت درخت میره و میبینه پسری با موهای سفید و چشم های ابی رو زمين افتاده و داره سرش رو میماله پسرک کیمونوی ابی رنگی پوشیده بود با طرح سنجاقک
علامت ایزانای × علامت گوجو +
× پسر جون تو این بالا چیکار میکردی ؟ دید زدن مردم کار درستی نیست
ایزانای صدای ندیمه ها را میشنود که مدام یک اسم را صدا میزدن [ گوجو ساما !! گوجو ساما !! ]
× کمک کردم تا بتونه بلند شه ..
× ندیمه هه با دیدن سر و وضع اون پسر وحشت کردن و سریع اون رو به درون عمارت بردن و بعد ۸ و ۹ ندیمه به جلوی من اماده و خیلی سنتی تعظیم کردن
ندیمه : بی ادبی ما رو ببخشید ایزانای سان
× مشکلی نیست اون پسر بچه کی بود ؟
ندیمه ها لبخند ارومی زدن
ندیمه : رئیس قبیله منتظرتون هستن ایزانای سان
بعد از جلسه ساعت ۱۰ شب
× اوفففف خسته شدم .. خودمو پرت کردم رو تخت حالا میدونم اسم اون پسر کوچولو چیه اسمش گوجو ساتورو هست و ۷ سالشه
پسر با مزه ای بود
ایزانای آدمی نبود که یه بند بشه برای همین از وقت استراحت برای آشنایی با شاگردش استفاده کنه
گوجو باید ساعت ۸ شب میخوابید اما اون اصلا خوابش نمی اومد روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود تا خوابش ببره کل عمارت در سکوتی ترسناک بود که با صدای قدم های یه نفر بدن گوجو لرزید و ترسید خودش رو زیز پتو قایم کرد اما ار سر کنجکاوی رفت نزدیک تر و رفت پشت در و با صدایی لرزان گفت :
+ کی هستی .. خودت رو نشون بده
ایزانای در اتاق گوجو رو باز کرد و به گوجو لبخند زد
× سلام پسر کوچولو .. تو هنوز بیداری .. چرا نخوابیدی
+ تو همون دختره تو باغ نیستی ؟ اصلا به تو چه ؟
× * لبخند دلنشین * بی ادب نباش شاگرد کوچولو
+ شاگرد ؟
× شرم اوره که بهت نگفتن من معلم تو هستم
+ واقعا؟
+ خب حالا هر چی
× خوابت نمیاد ؟
گوجو خیلی سخت به کسی اعتماد میکرد برای همین جواب ایزانای رو نداد
۲.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.