هانی بال پارت هفدهم
( توصیه میکنم پاراگراف اول قبل از پایان فلش بک با اهنگ غمگینتون بخونیدش )
خونه در سکوت غرق بود
دوطرف گوش هامو گرفتم و فشار دادم بهم دیگه
گوشهام از این سکوت کر میشدن
چشمم به نامه سیلوانا خورد با دستای لرزونم نامه رو برداشتم
سیلوانا ویو ( قبل خودکشی )
روانویس و کاغذی تو دستم بود و شروع کردم به نوشتن :
[ سلام تهیونگی من اگه این نامه میخونی قطعا من دیگه نیستم توی اغوشت ، چون این نامه برای خداحافظی ابدی من برای توست ..
لطفاً بعد مرگ من نابود نشو خیلیا هستن که میتونن آرامشی که میخوای رو بهت ببخشند تهیونگی من ..
من.. من یه دختر کوچولو توی شکمم داشتم و تو همیشه میگفتی چاق شدم .. شاید بخاطر این دختر کوچولو بوده
اگه بدنیا بیاد قطعا میدونم دنیا براش سیاه و تار میشه پس من و دختر کوچولوم میریم جایی که دنیا برامون قشنگ باشه ..
در نبودم از گل یاس ها محافظت کن از خودت ..از خودت بیشتر مواظبت کن
این دخترمون اسمش قرار بود یونا باشه ولی حیف که بچه تو نبود ..
عاشق شو و بخند قول خرسی باشه؟ فعلا ]
اشکامو پاک کردم و نامه رو توی دستم فشار دادم
دستمو روی شکمم گذاشتم
اون بابای عوضیت .. درسته عاشقش بودم ولی با تجاوز تورو خواست بدنیا بیاره یونا متاسفم که بابات تهیونگ نیست
تهیونگ ویو :
نامه رو سه بار خوندم و بی اختیار اشک میریختم نمیدونستم متنفر باشم از زنی که عاشقانه میپرستیدمش بهم خیانت کرده یا ناراحت باشم که نیست..
پایان فلش بک*
جونگکوک بیو :
~ پس این دکتر کوفتی کی میااد!!
پرستار : اقای محترم گفتم اینجا بیمارستانه سکوت رعایت کنید.
~ لعنتی!
جیمین دستی رو شونم میکشید
قطره های اشک روی صورتم باعث گرفتگی دیدم میشدن با استینم پاک میکردم ولی نمیشد مگه میشد ابشار رو پاک کرد..نه!
با صدای باز شدن متوجه دکتر ا.ت شدم با ترس بهش خیره شدم
میتونست ترس توی چشمامو بخونه
دکتر : اگه فقط. فقط پنج دقیقه دیر میکردید بیمار از دست میرفت .. خداروشکر تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم و خون بدهیم بهشون
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت گفتم
~ میتونم برم ملاقاتش؟
دکتر : بله میتونید فقط ده دقیقه بعد باید آرامبخش بهش بزنیم
بدون هیچ حرفی رفتم سمت در اتاقش و با استرس در رو باز کردم
موهای زیتونی رنگش و چشمای قهوه ای سوخته رنگش هر دو زیر افتاب طلایی بودن.. چونه کمی کشیده و لپ های خوردنیش و لباش همشون تو دید بودن
- ک..کوکی؟؟ الوو کجایی دیوونه
~ ه..ها ؟ اینجام دختر اینجام
ا.ت ویو :
بغض کرده بودم ، دلتنگ نگاهای جونگکوک بودم دلتنگ بغلش دلتنگ امنیتش ولی امان از نبودنش که دنیام رو تیره کرد
دستامو بالا آوردم و از هم فاصله دادم
مچ دستم درد میکرد خیلی زیاد.. بخیه هاش میسوختن با این درد و افکارم بغضم رو مانند بادکنی که با سوزن زدن ترکید و اشکام میریختن
کوک منو توی بغل خودش جا داد و میزاشت گریه کنم
- ا..اون بهم..
~ میدونم.. میدونم آروم باش من دیگه اینجام خب؟
جیمین از لای در بهمون خیره شده بود و با پلک زدن و مهمون کردنش با لبخندم اشاره کردم وارد اتاق بشه
هر سه تایی باهم توی بغل هم همو فشار میدادیم
جوری که این دوتا زور داشتن کم مونده بود لهم کنن
که یهو با صدای بلند باز شدن در نگاه ترسیدمو به ..
شرط ۳۰ لایک
۲۰ کامنت
شبتون بخیر ✨
خونه در سکوت غرق بود
دوطرف گوش هامو گرفتم و فشار دادم بهم دیگه
گوشهام از این سکوت کر میشدن
چشمم به نامه سیلوانا خورد با دستای لرزونم نامه رو برداشتم
سیلوانا ویو ( قبل خودکشی )
روانویس و کاغذی تو دستم بود و شروع کردم به نوشتن :
[ سلام تهیونگی من اگه این نامه میخونی قطعا من دیگه نیستم توی اغوشت ، چون این نامه برای خداحافظی ابدی من برای توست ..
لطفاً بعد مرگ من نابود نشو خیلیا هستن که میتونن آرامشی که میخوای رو بهت ببخشند تهیونگی من ..
من.. من یه دختر کوچولو توی شکمم داشتم و تو همیشه میگفتی چاق شدم .. شاید بخاطر این دختر کوچولو بوده
اگه بدنیا بیاد قطعا میدونم دنیا براش سیاه و تار میشه پس من و دختر کوچولوم میریم جایی که دنیا برامون قشنگ باشه ..
در نبودم از گل یاس ها محافظت کن از خودت ..از خودت بیشتر مواظبت کن
این دخترمون اسمش قرار بود یونا باشه ولی حیف که بچه تو نبود ..
عاشق شو و بخند قول خرسی باشه؟ فعلا ]
اشکامو پاک کردم و نامه رو توی دستم فشار دادم
دستمو روی شکمم گذاشتم
اون بابای عوضیت .. درسته عاشقش بودم ولی با تجاوز تورو خواست بدنیا بیاره یونا متاسفم که بابات تهیونگ نیست
تهیونگ ویو :
نامه رو سه بار خوندم و بی اختیار اشک میریختم نمیدونستم متنفر باشم از زنی که عاشقانه میپرستیدمش بهم خیانت کرده یا ناراحت باشم که نیست..
پایان فلش بک*
جونگکوک بیو :
~ پس این دکتر کوفتی کی میااد!!
پرستار : اقای محترم گفتم اینجا بیمارستانه سکوت رعایت کنید.
~ لعنتی!
جیمین دستی رو شونم میکشید
قطره های اشک روی صورتم باعث گرفتگی دیدم میشدن با استینم پاک میکردم ولی نمیشد مگه میشد ابشار رو پاک کرد..نه!
با صدای باز شدن متوجه دکتر ا.ت شدم با ترس بهش خیره شدم
میتونست ترس توی چشمامو بخونه
دکتر : اگه فقط. فقط پنج دقیقه دیر میکردید بیمار از دست میرفت .. خداروشکر تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم و خون بدهیم بهشون
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت گفتم
~ میتونم برم ملاقاتش؟
دکتر : بله میتونید فقط ده دقیقه بعد باید آرامبخش بهش بزنیم
بدون هیچ حرفی رفتم سمت در اتاقش و با استرس در رو باز کردم
موهای زیتونی رنگش و چشمای قهوه ای سوخته رنگش هر دو زیر افتاب طلایی بودن.. چونه کمی کشیده و لپ های خوردنیش و لباش همشون تو دید بودن
- ک..کوکی؟؟ الوو کجایی دیوونه
~ ه..ها ؟ اینجام دختر اینجام
ا.ت ویو :
بغض کرده بودم ، دلتنگ نگاهای جونگکوک بودم دلتنگ بغلش دلتنگ امنیتش ولی امان از نبودنش که دنیام رو تیره کرد
دستامو بالا آوردم و از هم فاصله دادم
مچ دستم درد میکرد خیلی زیاد.. بخیه هاش میسوختن با این درد و افکارم بغضم رو مانند بادکنی که با سوزن زدن ترکید و اشکام میریختن
کوک منو توی بغل خودش جا داد و میزاشت گریه کنم
- ا..اون بهم..
~ میدونم.. میدونم آروم باش من دیگه اینجام خب؟
جیمین از لای در بهمون خیره شده بود و با پلک زدن و مهمون کردنش با لبخندم اشاره کردم وارد اتاق بشه
هر سه تایی باهم توی بغل هم همو فشار میدادیم
جوری که این دوتا زور داشتن کم مونده بود لهم کنن
که یهو با صدای بلند باز شدن در نگاه ترسیدمو به ..
شرط ۳۰ لایک
۲۰ کامنت
شبتون بخیر ✨
۱۴.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.