دلهره
# دلهره
part 81
ویو نوئل
خوشحال بودم الا دیگه یکی رو داشتم که پیشش احساس امنیت کنم
یکی رو داشتم که وقتی پیششم دیگه نترسم
یکی رو داشتم که وقتی از درونددارم نابود میشم کنارم باشه و جلوی این اتفاق رو بگیره
کسی رو داشتم که نگرانم شه
و کسی رو داشتم که عشق و محبت رو ازش دریافت کنم
اما اگه یه روز اونم مثل بقیه بهم پشت کنه چی
اگه یه روز اونم بزاره بره چی از اون روز خیلی میترسیدم
حاضرم بدترین اتفاقات بیوفته اما این نه من قلبمو به اون داده بودم و اگه اون میرفت من داغون میشدم
اروم از بغلش بیرون اومدم و افکارم رو کنار گذاشتم
_ بیا بریم بیرون میخوام یه سر به اون حیاطی که گفتی بزنم
حداقل یکم زمان میگذره
_ باشه بیا بریم
دستشو محکم گرفتم و قدم زنان به سمت اونجا رفتیم
روی یه نیم کت که تقریبا وسط اونجا قرار گرفته بود نشستیم محیط خوبی بود
سرم رو اروم روی شونه تهیونگ گذاشتم
_ تهیونگ بنظرت حال مامانم خوب خوب میشه
_ نوئل مامانت همین الانشم حالش خوبه نگران چی هستی
_ نمیدونم همش احساس میکنم قراره یه اتفاق خیلی بد بیوفته که اوضاع رو کاملا داغون کته یه اشوب دیگه شروع شه
_ بهت حق میدم از بچکی همیشه دچار ترس و دلهره بودی پس همچین افکاری عادیه ولی کم کم درست میشه سعی کن راجب چیزای دیگه فکر کنی تا افکارت کمتر درگیر شه
_ اهوم حق باتوعه اما یکم سخته
_اره یکم سخته ولی منم میتونم کمکت کنم
_ چحوری مثلا
لبخندی زد و صورتشو به سمتم برگردوند
و دستش رو نوازش وار روی موهام کشید
_ هر شکلی که شده ولی انجامش میدم
بعدم از روی نیمکت بلند شد و دستشو به سمتم گرفت
_ بیا یه دوری این اطراف بزنیم
دستشو گرفتم و از روی نیمکت بلند شدم
و اطراف اونجا رو باهم قدم زنان طی کردیم
تقریبا مدت زیادی بود که داشتیم قدم میزدیم گه گاهی تهیونگ شوخی هایی میکرد که باعث خنده های پی در پیم میشد
همینطور مشغول قدم زدن و حرف زدن بودیم که نگاه تهیونگ روی ساعتش رفت
_ فکر کنم الا بتونی مامانت رو ببینی
_ واقعا زود باش بریم پس واقعا دارم برای حرف زدن با مادرم لحظه شماری میکنم
از این همه شوقی که داشتم لبخندی زد
_ خب پس بیا وقتمون رو تلف نکنیم و بریم دیدن مامانت
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و باهم به سمت ورودی بخص رفتیم
تهیونگ پشت در وایساد
_ بهتره خودت تنهایی بری من اینجا منتظرت میمونم
_ باشه
با شوق به سمت اتاق مامانش رفت ولی الا ذهن من درگیر چیز های دیگه بود
باید هر چی زود تر یه کلیه جور کنم وگرنه ممکنه حالش داغون شه و اتفاقی براش بیوفته
چشمن به نوئل خورد که داشت با شوق با مامانش صحبت میکرد توی این چند ساعت بیش از حد نگران مادرش بود
part 81
ویو نوئل
خوشحال بودم الا دیگه یکی رو داشتم که پیشش احساس امنیت کنم
یکی رو داشتم که وقتی پیششم دیگه نترسم
یکی رو داشتم که وقتی از درونددارم نابود میشم کنارم باشه و جلوی این اتفاق رو بگیره
کسی رو داشتم که نگرانم شه
و کسی رو داشتم که عشق و محبت رو ازش دریافت کنم
اما اگه یه روز اونم مثل بقیه بهم پشت کنه چی
اگه یه روز اونم بزاره بره چی از اون روز خیلی میترسیدم
حاضرم بدترین اتفاقات بیوفته اما این نه من قلبمو به اون داده بودم و اگه اون میرفت من داغون میشدم
اروم از بغلش بیرون اومدم و افکارم رو کنار گذاشتم
_ بیا بریم بیرون میخوام یه سر به اون حیاطی که گفتی بزنم
حداقل یکم زمان میگذره
_ باشه بیا بریم
دستشو محکم گرفتم و قدم زنان به سمت اونجا رفتیم
روی یه نیم کت که تقریبا وسط اونجا قرار گرفته بود نشستیم محیط خوبی بود
سرم رو اروم روی شونه تهیونگ گذاشتم
_ تهیونگ بنظرت حال مامانم خوب خوب میشه
_ نوئل مامانت همین الانشم حالش خوبه نگران چی هستی
_ نمیدونم همش احساس میکنم قراره یه اتفاق خیلی بد بیوفته که اوضاع رو کاملا داغون کته یه اشوب دیگه شروع شه
_ بهت حق میدم از بچکی همیشه دچار ترس و دلهره بودی پس همچین افکاری عادیه ولی کم کم درست میشه سعی کن راجب چیزای دیگه فکر کنی تا افکارت کمتر درگیر شه
_ اهوم حق باتوعه اما یکم سخته
_اره یکم سخته ولی منم میتونم کمکت کنم
_ چحوری مثلا
لبخندی زد و صورتشو به سمتم برگردوند
و دستش رو نوازش وار روی موهام کشید
_ هر شکلی که شده ولی انجامش میدم
بعدم از روی نیمکت بلند شد و دستشو به سمتم گرفت
_ بیا یه دوری این اطراف بزنیم
دستشو گرفتم و از روی نیمکت بلند شدم
و اطراف اونجا رو باهم قدم زنان طی کردیم
تقریبا مدت زیادی بود که داشتیم قدم میزدیم گه گاهی تهیونگ شوخی هایی میکرد که باعث خنده های پی در پیم میشد
همینطور مشغول قدم زدن و حرف زدن بودیم که نگاه تهیونگ روی ساعتش رفت
_ فکر کنم الا بتونی مامانت رو ببینی
_ واقعا زود باش بریم پس واقعا دارم برای حرف زدن با مادرم لحظه شماری میکنم
از این همه شوقی که داشتم لبخندی زد
_ خب پس بیا وقتمون رو تلف نکنیم و بریم دیدن مامانت
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و باهم به سمت ورودی بخص رفتیم
تهیونگ پشت در وایساد
_ بهتره خودت تنهایی بری من اینجا منتظرت میمونم
_ باشه
با شوق به سمت اتاق مامانش رفت ولی الا ذهن من درگیر چیز های دیگه بود
باید هر چی زود تر یه کلیه جور کنم وگرنه ممکنه حالش داغون شه و اتفاقی براش بیوفته
چشمن به نوئل خورد که داشت با شوق با مامانش صحبت میکرد توی این چند ساعت بیش از حد نگران مادرش بود
۶.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.