عشق ارباب۲
پارت ۶
ولی اینو میدونم که من باهاش خیلی بد کردم همش تقصیر منه که اینجوری شد
داشتم فکر میکردم که یهو
ات:خوو شششگلاا(خنده و گریه)
با این حرف هم شوک شدم هم خوشحال
کوک:چی ات دوباره بگو
تا اینو گفتم یه نگاه بد و پر غم بهم انداخت و به بچه ها نگاه کرد اومدم بیرون ات گذاشتم روی تخت و خودم اومدم بیرون به دکتر زنگ زدم و ماجرا تعریف کردم
دکتر:عالیه تبریک میگم آقای جئون خانومتون برای چند هفته این مشکل مهمونشه زود خوب میشه
کوک:ممنون
با خوشحالی رفتم و به ات اینو گفتم ولی خوشحالی توی ات ندیدم
یک ماه بعد
ویو کوک
تو این یک ماه ات خیلی خوب شده فقط نمیتونه راه بره دیگه میتونه حرف بزنه البته با من نه الان دیگه حتی نمی اره بهش دست بزنم رسیدم خونه رفتم تو اتاق که دیدم ات داره سعی میکنه بلندشه راه بره داشت بلند میشد که خورد زمین سریع رفتم پیشش
کوک:ات لطفا آنقدر دیگه خودتو اذیت نکن خوب میشی همونجوری که الان میتونی بشینی حرف بزنی اینم درست میشه آنقدر خودتو اذیت نکن
دستشو گرفتم تا بلندش کنم بزارمش روی ویلچر ولی دستشو کشید
ات:بهم دست نزن
کوک:چرا ات چرا(ناراحت ) چقدر باید معذرت بخوام
هیچ حرفی بهم نزد و با دستش تخت گرفت تا بلند بشه ولی دوباره خورد زمین
کوک:ات(داد)
هیچ عکسالعملی نشون نداد و به کار خودش ادامه داد دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم بیرون و زنگ زدم به جیمین
کوک:سلام جیمین میتونی با یونا بیای خونم
جیمین:اره الان میام
کوک:باشه فعلا
رفتم پایین و نشستم روی مبل و سرمو گرفتم باید چیکار کنم یه ماه گذشت ولی هنوز ات نبخشیدم
ویو ات
دیگه نمیتونم به کوک اعتماد کنم اون غرورمو جلوی همه خرد کرد و مثل اشغال انداختم بیرون باید بتونم راه برم باید من کوک دوست دارم حتی یه ذره هم از عشقم نسبت بهش کم نشده ولی بازم با کاری که کرد هر کسی عصبی میشه دستمو گذاشتم روی تخت و با هرچی زوری که داشتم خودمو بلند کردم و برای یه لحظه وایستادم ولی تا خواستم یک قدم بردارم دوباره خوردم زمین از این همه ناامیدی از این همه سختی و درد دیگه تحمل نکردم
ات:بسهههه(جیغغغ)
هرچی دوروبرم بود پرت کردم این طرف اون طرف و جیغ میکشیدم که کوک اومد
کوک:چه خبره ات چیکار میکنی
هیچی نگفتم نمیخواستم باهاش حرفی بزنم
کوک:ات حرف بزن چرا با من حرف نمیزنی بگو چته بگو دیگه بگو تا این زندگی داغونو درستش کنم بگو دیگه لطفا(داد و گریه)
با این حرفاش منم گریم گرفت دلم براش سوخت برای یه روز این همه سختی داره میکشه البته منم به خاطر اعتماد نداشتن کوک بهم این همه سختی کشیدم به جایی رسیدم که بغل کردن بچه هام و بردنشون بیرون آرزوم شده
ات:خودت این زندگی داغونو کردی
کوک:اره ات باهام حرف بزنم هوم حرف بزن لعنتی (داد).....
ولی اینو میدونم که من باهاش خیلی بد کردم همش تقصیر منه که اینجوری شد
داشتم فکر میکردم که یهو
ات:خوو شششگلاا(خنده و گریه)
با این حرف هم شوک شدم هم خوشحال
کوک:چی ات دوباره بگو
تا اینو گفتم یه نگاه بد و پر غم بهم انداخت و به بچه ها نگاه کرد اومدم بیرون ات گذاشتم روی تخت و خودم اومدم بیرون به دکتر زنگ زدم و ماجرا تعریف کردم
دکتر:عالیه تبریک میگم آقای جئون خانومتون برای چند هفته این مشکل مهمونشه زود خوب میشه
کوک:ممنون
با خوشحالی رفتم و به ات اینو گفتم ولی خوشحالی توی ات ندیدم
یک ماه بعد
ویو کوک
تو این یک ماه ات خیلی خوب شده فقط نمیتونه راه بره دیگه میتونه حرف بزنه البته با من نه الان دیگه حتی نمی اره بهش دست بزنم رسیدم خونه رفتم تو اتاق که دیدم ات داره سعی میکنه بلندشه راه بره داشت بلند میشد که خورد زمین سریع رفتم پیشش
کوک:ات لطفا آنقدر دیگه خودتو اذیت نکن خوب میشی همونجوری که الان میتونی بشینی حرف بزنی اینم درست میشه آنقدر خودتو اذیت نکن
دستشو گرفتم تا بلندش کنم بزارمش روی ویلچر ولی دستشو کشید
ات:بهم دست نزن
کوک:چرا ات چرا(ناراحت ) چقدر باید معذرت بخوام
هیچ حرفی بهم نزد و با دستش تخت گرفت تا بلند بشه ولی دوباره خورد زمین
کوک:ات(داد)
هیچ عکسالعملی نشون نداد و به کار خودش ادامه داد دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم بیرون و زنگ زدم به جیمین
کوک:سلام جیمین میتونی با یونا بیای خونم
جیمین:اره الان میام
کوک:باشه فعلا
رفتم پایین و نشستم روی مبل و سرمو گرفتم باید چیکار کنم یه ماه گذشت ولی هنوز ات نبخشیدم
ویو ات
دیگه نمیتونم به کوک اعتماد کنم اون غرورمو جلوی همه خرد کرد و مثل اشغال انداختم بیرون باید بتونم راه برم باید من کوک دوست دارم حتی یه ذره هم از عشقم نسبت بهش کم نشده ولی بازم با کاری که کرد هر کسی عصبی میشه دستمو گذاشتم روی تخت و با هرچی زوری که داشتم خودمو بلند کردم و برای یه لحظه وایستادم ولی تا خواستم یک قدم بردارم دوباره خوردم زمین از این همه ناامیدی از این همه سختی و درد دیگه تحمل نکردم
ات:بسهههه(جیغغغ)
هرچی دوروبرم بود پرت کردم این طرف اون طرف و جیغ میکشیدم که کوک اومد
کوک:چه خبره ات چیکار میکنی
هیچی نگفتم نمیخواستم باهاش حرفی بزنم
کوک:ات حرف بزن چرا با من حرف نمیزنی بگو چته بگو دیگه بگو تا این زندگی داغونو درستش کنم بگو دیگه لطفا(داد و گریه)
با این حرفاش منم گریم گرفت دلم براش سوخت برای یه روز این همه سختی داره میکشه البته منم به خاطر اعتماد نداشتن کوک بهم این همه سختی کشیدم به جایی رسیدم که بغل کردن بچه هام و بردنشون بیرون آرزوم شده
ات:خودت این زندگی داغونو کردی
کوک:اره ات باهام حرف بزنم هوم حرف بزن لعنتی (داد).....
۶.۱k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.