رمان ماه من 🌙🙂
part 50
دیانا:
بالاخره دکتر اوکی داد که برم خونه...
بعد دو هفته...
اما حالم گرفته بود...
چون همچنان مجبور بودم برم خونه عمو...
در اتاق باز شد و ارسلان خوش و خندان اومد تو...
ارسلان:سلام سلام
به این انرژیش لبخندی زدم
کنار تخت نشست و گفت:نمبینم پکری زود بگو ببینم چی شده؟
من:نمیخوام برم پیش عموم😢
ارسلان:ما حرف زدیم درمورد این موضوع دیانا قرار شد تو بری اونجا فردا شبم من و مامانم و ۳تا خواهرای منگلم میایم خواستگاری بعدم دیگه عقد و عروسی و بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
زدم به بازوش
من:آقای ذوق مرگ جان اول باید ببینی من بهت بله میدم یا نه؟
ارسلان:غلط کردی مگه دست خودتع؟
من:نه پس دست توی خیارع😑🥒
ارسلان:باریکلا دقیقا دست خودمه پاشو پس بریم...
من:کجا...؟
ارسلان:خونتون...
دوباره یه غمی نشست توی دلم ارسلان میگفت عموم و راضی کرده که جواب خواستگاری رو مثبت بده ولی من بعید میدونم عموی من همچین کاری کنه جلوی ارسلان چیزی نمیگفتم که ناراحت بشه اما خودم داشتم از استرس میمیردم...
...
چشم بهم زدم دیدم شد شب خواستگاری...
همچنان استرس تمام وجودم و گرفته بود...
یه لباس خیلی خوشگل تنم بود که توش میدرخشیدم(پارت بعد میزارم)
وجدان:اعتماد به سقف
من:تو ببند...
توی اتاقم منتظر بودم صدای زنگ رو بشنوم تا برم بیرون
قلبم خیلی بیقرار بود...
نمیدونم چه معجزه ایی شده بود که نه عمو نه اون زن و پسرش کاری به کارم نداشتن...
همین بیشتر منو میترسوند ترس از اینکه نکنه کرم دورونشون رو با نه گفتن به ازدواج منو ارسلان خالی کنن...
این یه روز که با ارسلان حرف میزدم انقدر مطمعان میگفت نگران نباش که دلم قرص میشد سعی میکردم آروم باشم اما خب نمیشد...
کاش همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
بالاخره دکتر اوکی داد که برم خونه...
بعد دو هفته...
اما حالم گرفته بود...
چون همچنان مجبور بودم برم خونه عمو...
در اتاق باز شد و ارسلان خوش و خندان اومد تو...
ارسلان:سلام سلام
به این انرژیش لبخندی زدم
کنار تخت نشست و گفت:نمبینم پکری زود بگو ببینم چی شده؟
من:نمیخوام برم پیش عموم😢
ارسلان:ما حرف زدیم درمورد این موضوع دیانا قرار شد تو بری اونجا فردا شبم من و مامانم و ۳تا خواهرای منگلم میایم خواستگاری بعدم دیگه عقد و عروسی و بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
زدم به بازوش
من:آقای ذوق مرگ جان اول باید ببینی من بهت بله میدم یا نه؟
ارسلان:غلط کردی مگه دست خودتع؟
من:نه پس دست توی خیارع😑🥒
ارسلان:باریکلا دقیقا دست خودمه پاشو پس بریم...
من:کجا...؟
ارسلان:خونتون...
دوباره یه غمی نشست توی دلم ارسلان میگفت عموم و راضی کرده که جواب خواستگاری رو مثبت بده ولی من بعید میدونم عموی من همچین کاری کنه جلوی ارسلان چیزی نمیگفتم که ناراحت بشه اما خودم داشتم از استرس میمیردم...
...
چشم بهم زدم دیدم شد شب خواستگاری...
همچنان استرس تمام وجودم و گرفته بود...
یه لباس خیلی خوشگل تنم بود که توش میدرخشیدم(پارت بعد میزارم)
وجدان:اعتماد به سقف
من:تو ببند...
توی اتاقم منتظر بودم صدای زنگ رو بشنوم تا برم بیرون
قلبم خیلی بیقرار بود...
نمیدونم چه معجزه ایی شده بود که نه عمو نه اون زن و پسرش کاری به کارم نداشتن...
همین بیشتر منو میترسوند ترس از اینکه نکنه کرم دورونشون رو با نه گفتن به ازدواج منو ارسلان خالی کنن...
این یه روز که با ارسلان حرف میزدم انقدر مطمعان میگفت نگران نباش که دلم قرص میشد سعی میکردم آروم باشم اما خب نمیشد...
کاش همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۰.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.