چند پارتی (وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت...) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
فلیکس پدر سختگیری بود....شما دو بچه داشتید یک دختر و یک پسر...پسر شما ۱۰ سال داشت و کسی بود که همیشه فلیکس بهش افتخار میکرد اما دختر کوچیکتون که فقط ۸ سالش بود بخاطر افت نمره ها و شکایت چند معلم ازش توی مدرسه...فلیکس بیشتر سرزنشش میکرد و کمتر مورد افتخار و توجهش قرار میداد....
.
باک هیون (پسرتون ) : بابا...باباااا....
فلیکس با لبخند نگاهش رو به پسرش داد
_ جونم عزیزم؟
پسرک اومد و روی مبل کنار پدرش نشست و برگه امتحانی هایی که همشون نمره ی بالا رو گرفته بودن رو به پدرش نشون داد
باک هیون : بالاترین نمره ی کلاس رو داشتم بابایی
فلیکس لبخندی زد و پسرش رو محکم بغل کرد
_ آفرین پسرک من....بهت افتخار میکنم
فلیکس لپ پسرش رو بوسید
_ خوب...جایزه چی میخوای ؟
پسرک کمی فکر کرد
باک هیون : میشه....اوممم...باهم گیم بازی کنیم
فلیکس لبخند پر رنگی زد و پسرش رو توی بغلش گرفت
_ معلومه که میشه قند عسل
.
.
تو همین حین که فلیکس پسرش رو توی بغلش گرفته بود و با هم دیگه گیم بازی میکردن دخترک کوچولوی هشت ساله از لای کنار دیوار در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود به پدر و داداشش نگاه میکرد...
+ یونا...عزیزم اینجا چی کار میکنی ؟
دخترک اشک های کوچیکش رو پاک کرد و به طرفت برگشت
یونا : هیچی مامانی...
لبخندی زد اما به وضوح میدیدی چقدر ناراحته...بخاطر قد کوچیکش کنارش زانو زدی و آروم موهاش رو نوازش کردی
+ میخوای با مامانی حرف بزنی ؟
دخترک سرش رو به دو طرف تکون داد
یونا : خوبم مامان...نگران نباش....
لبخندی کمرنگ زد و به سمت اتاقش رفت و درو بست...
از روی زانو هات بلند شدی و با ناراحتی به در بسته ی اتاق خیره شدی...
.
.
#استری_کیدز
فلیکس پدر سختگیری بود....شما دو بچه داشتید یک دختر و یک پسر...پسر شما ۱۰ سال داشت و کسی بود که همیشه فلیکس بهش افتخار میکرد اما دختر کوچیکتون که فقط ۸ سالش بود بخاطر افت نمره ها و شکایت چند معلم ازش توی مدرسه...فلیکس بیشتر سرزنشش میکرد و کمتر مورد افتخار و توجهش قرار میداد....
.
باک هیون (پسرتون ) : بابا...باباااا....
فلیکس با لبخند نگاهش رو به پسرش داد
_ جونم عزیزم؟
پسرک اومد و روی مبل کنار پدرش نشست و برگه امتحانی هایی که همشون نمره ی بالا رو گرفته بودن رو به پدرش نشون داد
باک هیون : بالاترین نمره ی کلاس رو داشتم بابایی
فلیکس لبخندی زد و پسرش رو محکم بغل کرد
_ آفرین پسرک من....بهت افتخار میکنم
فلیکس لپ پسرش رو بوسید
_ خوب...جایزه چی میخوای ؟
پسرک کمی فکر کرد
باک هیون : میشه....اوممم...باهم گیم بازی کنیم
فلیکس لبخند پر رنگی زد و پسرش رو توی بغلش گرفت
_ معلومه که میشه قند عسل
.
.
تو همین حین که فلیکس پسرش رو توی بغلش گرفته بود و با هم دیگه گیم بازی میکردن دخترک کوچولوی هشت ساله از لای کنار دیوار در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود به پدر و داداشش نگاه میکرد...
+ یونا...عزیزم اینجا چی کار میکنی ؟
دخترک اشک های کوچیکش رو پاک کرد و به طرفت برگشت
یونا : هیچی مامانی...
لبخندی زد اما به وضوح میدیدی چقدر ناراحته...بخاطر قد کوچیکش کنارش زانو زدی و آروم موهاش رو نوازش کردی
+ میخوای با مامانی حرف بزنی ؟
دخترک سرش رو به دو طرف تکون داد
یونا : خوبم مامان...نگران نباش....
لبخندی کمرنگ زد و به سمت اتاقش رفت و درو بست...
از روی زانو هات بلند شدی و با ناراحتی به در بسته ی اتاق خیره شدی...
.
.
۳۵.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.