دفتر خاطرات پارت دوم
قسمت دوم
دست به سینه وایسادم و بهش پوزخندی زدم
+ نکنه از این سال پاینی های احمقی کلاستو گم کردی؟خجالت میکشی بیخیال بابا خودم بهت میگم کلاست کجاست
هلم داد داخل کلاس و خونسرد و با یه لبخند محو گفت.
_ کم چرت بگو برو بشین سر جات بچه
چی این به من گفت بچه
+ببین سال پایینی من ازت بزرگترم بابا مامانت بهت یاد ندادن چطور با بزرگترت حرف بزنی؟
بدون توجه به من با چهره خونسردش رفت سمت جایگاه معلم
_سلام بچه ها استاد جدید شما پارک جیمین هستم درس شیمی و زبان شما با منه من بجای استاد چوی اومدم ایشون بخاطر فشار و استرس کاری امسال تدریس نمیکنن و میخوان روی سلامتی خودشون تمرکز کن و نکنه مهمی که میخوام بهتون بگم اینکه من علاوه بر استاد مدیر شماها هم هستم پس دیر کردن و غیب کردن سر کلاسا مساوی میشه با حذف اون درس.
از بس که جدی بود کسی جرعت نمیکرد حرف بزنه.
_شما خانم دلتون میخواد زیر پاتون یونجه سبز شه؟.
با حرفش بچه ها ریز ریزکی میخندیدن برا اینکه کم نیارم گفتم.
+ نه قرار رز در بیاد.
با خونسردی گفت.
جیمین:برو بشین سرجات دلت نمیخواد که از این درس بیوفتی.
مجبور شدم برم بشینم سر جام.
جیمین:خب بچه ها قبل درس دادن خودتون رو معرفی کنید تا باهاتون آشنایی داشته باشم.
همه بچه ها یکی یکی از جاشون بلند شدن و خودشون رو معرفی کردن،نوبت به من رسید دلم نمیخواست انرژی برای بلند شدنم صرف کنم دست به سینه به صندلیم تیکه دادم و پای راستمو انداختم روی پایه چپم.
_ هیزل،جئون هیزل هستم.
لبخند نیش داری زدم که کمی اخم کرد.
جیمین:خانم جئون شما میخواین اینجوری برین دانشگاه؟ من از شما بزرگترم باید بلند میشدی و خودتو معرفی میکردی!.
_ من اینجا فرد بزرگی نمیبینم.
بعد به خودش اشاره کردم و گفتم.
_ عاا منظور شما خودتونید؟والا از نظر من شما فقط چهار سالتونه!.
بچه ها ریز ریزکی میخندیدن که دستشو محکم زد روی میز.
جیمین:خانم جئون از کلاس من برید بیرون.
جا خوردم تا الان کسی بهم نگفته بود برم بیرون ولی خونسرد از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم.
جیمین:یه منفی به شما میدم تا یادتون بمونه!.
حرصی دستمو مشت کردم و کیفم رو برداشتم،خواستم از کلاس برم بیرون که گفت.
جیمین: مواظب دفتر شیمی خودت باش چون شاید ترم آخر لازمت شد.
اه پسره احمق آخه کی اینو معلم کرده،از کلاس رفتم بیرون فدای سرم اصلا میرم کل مدرسه رو میکردم.بهتر بود یکم کرم بریزم حیفه که همش بشینم و به در دیوار نگاه کنم.رفتم سمت کلاس پنجمی ها با تقه ای که به در زدم استاد کلاسشون دست از درس دادن برداشت و عینک روی صورتشو جابه جا کرد
+ برای چی وسط درس دادن در زدی؟.
صدامو صاف کردم.
_ راستش آقای مدیر جدید گفتن که بهتون بگم به بچه های کلاستون بگید برن خونه هاشون آخه قراره زلزله شه!
با تعجب گفت.
+ مدیر جدید؟منظورت آقای پارک هستن؟.
سرمو تکون دادم
+ آخه چطوری من هنوز چیزی درس ندادم بعدشم دیروز اخبار نگاه کردم چیزی درمورد زلزله نگفته بودن!.
شونه ای بالا انداختم و با خنده گفتم.
_ الان خود آقای پارک بهم گفتن حالا انتخاب رو میزارن برای خودتون یا میشین درس میدین و بعد زلزله اومد کل این مدرسه رو خراب کرد و میمیرین یا اینکه جون خودتون رو دوست دارین فرار میکنید.
انگاری حرفمو باور کرده باشه کتابشو بست و روبه بچه های کلاس گفت.
_ همگی وسایلاتون رو جمع کنید و با احتیاط برید خونه هاتون.
بچه های کلاسش یه طوری هورا میکشیدن که انگاری عروسیه،شماها همتون این تعطیلی رو مدیون من هستید.از کلاسشون دور شدم،نمیدونم چندتا کلاسو فراری کردم ولی خواستم برم یه کلاس دیگه رو فراری کنم که زنگ خورد زود رفتم سمت کلاس خودم،وقتی به کلاس رسیدم دیدم جیمین هنوز داره درس میده با صدای بلند گفتم.
_ زنگ غذاست کسی اینجا گشنش نیست.
جیمین انگاری از اینکارم ترسیده بود چون دستشو گذاشته بود روی قلبش
جیمین:چرا مثل آدم نمیای درضمن مگه من به شما نگفتم که از کلاس برید بیرون؟.
سرمو خاروندم
_ خب استاد فک میکردم شما کرید صدای زنگو نمیشنوین اومد و خبرتون کردم.
خونسرد کتابشو بست ولی نمیدونم دوست داشتم اعصبانیش کنم و با گفتن کلاس تمومه از کنارم رد شد..
پایان فلش بک
دفتر خاطراتمو بستم چقدر دیر من دیدمش و عاشقش شدم کاش زودتر میومدی تو زندگیم پارک جیمین کاش،پتوی روی پاهام رو کنار زدم و از روی مبل بلند شدم خیلی دوست داشتم توی این هوای سرد قدم بزنم,رفتم سمت در و پاتوی که کنار در آویزون بود رو برداشتم،با پوشیدن پالتوم و نیم بوت های چرمی از خونه خارج شدم،با هر قدمی که بر میداشتم خاطراتم با جیمین برا زنده تر میشد انگار همین دیروز بود که عکس این مسیرو همراه جیمین دست تو دست هم میرفتیم و من توی مسیر از مردم عیب میگرفتم و جیمین نصیحتم میکردم.
پایان پارت دوم
با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین گلا:)
دست به سینه وایسادم و بهش پوزخندی زدم
+ نکنه از این سال پاینی های احمقی کلاستو گم کردی؟خجالت میکشی بیخیال بابا خودم بهت میگم کلاست کجاست
هلم داد داخل کلاس و خونسرد و با یه لبخند محو گفت.
_ کم چرت بگو برو بشین سر جات بچه
چی این به من گفت بچه
+ببین سال پایینی من ازت بزرگترم بابا مامانت بهت یاد ندادن چطور با بزرگترت حرف بزنی؟
بدون توجه به من با چهره خونسردش رفت سمت جایگاه معلم
_سلام بچه ها استاد جدید شما پارک جیمین هستم درس شیمی و زبان شما با منه من بجای استاد چوی اومدم ایشون بخاطر فشار و استرس کاری امسال تدریس نمیکنن و میخوان روی سلامتی خودشون تمرکز کن و نکنه مهمی که میخوام بهتون بگم اینکه من علاوه بر استاد مدیر شماها هم هستم پس دیر کردن و غیب کردن سر کلاسا مساوی میشه با حذف اون درس.
از بس که جدی بود کسی جرعت نمیکرد حرف بزنه.
_شما خانم دلتون میخواد زیر پاتون یونجه سبز شه؟.
با حرفش بچه ها ریز ریزکی میخندیدن برا اینکه کم نیارم گفتم.
+ نه قرار رز در بیاد.
با خونسردی گفت.
جیمین:برو بشین سرجات دلت نمیخواد که از این درس بیوفتی.
مجبور شدم برم بشینم سر جام.
جیمین:خب بچه ها قبل درس دادن خودتون رو معرفی کنید تا باهاتون آشنایی داشته باشم.
همه بچه ها یکی یکی از جاشون بلند شدن و خودشون رو معرفی کردن،نوبت به من رسید دلم نمیخواست انرژی برای بلند شدنم صرف کنم دست به سینه به صندلیم تیکه دادم و پای راستمو انداختم روی پایه چپم.
_ هیزل،جئون هیزل هستم.
لبخند نیش داری زدم که کمی اخم کرد.
جیمین:خانم جئون شما میخواین اینجوری برین دانشگاه؟ من از شما بزرگترم باید بلند میشدی و خودتو معرفی میکردی!.
_ من اینجا فرد بزرگی نمیبینم.
بعد به خودش اشاره کردم و گفتم.
_ عاا منظور شما خودتونید؟والا از نظر من شما فقط چهار سالتونه!.
بچه ها ریز ریزکی میخندیدن که دستشو محکم زد روی میز.
جیمین:خانم جئون از کلاس من برید بیرون.
جا خوردم تا الان کسی بهم نگفته بود برم بیرون ولی خونسرد از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم.
جیمین:یه منفی به شما میدم تا یادتون بمونه!.
حرصی دستمو مشت کردم و کیفم رو برداشتم،خواستم از کلاس برم بیرون که گفت.
جیمین: مواظب دفتر شیمی خودت باش چون شاید ترم آخر لازمت شد.
اه پسره احمق آخه کی اینو معلم کرده،از کلاس رفتم بیرون فدای سرم اصلا میرم کل مدرسه رو میکردم.بهتر بود یکم کرم بریزم حیفه که همش بشینم و به در دیوار نگاه کنم.رفتم سمت کلاس پنجمی ها با تقه ای که به در زدم استاد کلاسشون دست از درس دادن برداشت و عینک روی صورتشو جابه جا کرد
+ برای چی وسط درس دادن در زدی؟.
صدامو صاف کردم.
_ راستش آقای مدیر جدید گفتن که بهتون بگم به بچه های کلاستون بگید برن خونه هاشون آخه قراره زلزله شه!
با تعجب گفت.
+ مدیر جدید؟منظورت آقای پارک هستن؟.
سرمو تکون دادم
+ آخه چطوری من هنوز چیزی درس ندادم بعدشم دیروز اخبار نگاه کردم چیزی درمورد زلزله نگفته بودن!.
شونه ای بالا انداختم و با خنده گفتم.
_ الان خود آقای پارک بهم گفتن حالا انتخاب رو میزارن برای خودتون یا میشین درس میدین و بعد زلزله اومد کل این مدرسه رو خراب کرد و میمیرین یا اینکه جون خودتون رو دوست دارین فرار میکنید.
انگاری حرفمو باور کرده باشه کتابشو بست و روبه بچه های کلاس گفت.
_ همگی وسایلاتون رو جمع کنید و با احتیاط برید خونه هاتون.
بچه های کلاسش یه طوری هورا میکشیدن که انگاری عروسیه،شماها همتون این تعطیلی رو مدیون من هستید.از کلاسشون دور شدم،نمیدونم چندتا کلاسو فراری کردم ولی خواستم برم یه کلاس دیگه رو فراری کنم که زنگ خورد زود رفتم سمت کلاس خودم،وقتی به کلاس رسیدم دیدم جیمین هنوز داره درس میده با صدای بلند گفتم.
_ زنگ غذاست کسی اینجا گشنش نیست.
جیمین انگاری از اینکارم ترسیده بود چون دستشو گذاشته بود روی قلبش
جیمین:چرا مثل آدم نمیای درضمن مگه من به شما نگفتم که از کلاس برید بیرون؟.
سرمو خاروندم
_ خب استاد فک میکردم شما کرید صدای زنگو نمیشنوین اومد و خبرتون کردم.
خونسرد کتابشو بست ولی نمیدونم دوست داشتم اعصبانیش کنم و با گفتن کلاس تمومه از کنارم رد شد..
پایان فلش بک
دفتر خاطراتمو بستم چقدر دیر من دیدمش و عاشقش شدم کاش زودتر میومدی تو زندگیم پارک جیمین کاش،پتوی روی پاهام رو کنار زدم و از روی مبل بلند شدم خیلی دوست داشتم توی این هوای سرد قدم بزنم,رفتم سمت در و پاتوی که کنار در آویزون بود رو برداشتم،با پوشیدن پالتوم و نیم بوت های چرمی از خونه خارج شدم،با هر قدمی که بر میداشتم خاطراتم با جیمین برا زنده تر میشد انگار همین دیروز بود که عکس این مسیرو همراه جیمین دست تو دست هم میرفتیم و من توی مسیر از مردم عیب میگرفتم و جیمین نصیحتم میکردم.
پایان پارت دوم
با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین گلا:)
۲۲.۲k
۳۰ آذر ۱۴۰۲