خب اینم پارت ۳ دازای جون 😇😊😘
خب اینم پارت ۳ دازای جون 😇😊😘
صبح که بیدار شدی بعد از اینکه یکم به خودت رسیدی میری سمت اتاق دازای ولی میبینی اون زود تر از تو بیدار شده و رفته البته تعجب نکردی چون ساعت ۱۰ صبح بود و طبیعی بود که خونه نباشه چون میدونستی تا زود تر از ۶ عصر نمیاد رفتی با دوستات بیرون ساعت ۹ شب برگشتی ولی دازای هنوز برنگشته بود . خیلی نگرانش شده بودی چون هر چی زنگ میزدی گوشیش رو برنمی داشت که یه هو چشمت به یه نامه افتاد [ ما دازای رو گروگان گرفتیم اگه می خوای دوباره ببینیش به این آدرس بیا &٪#@*@&&٪ ]
از زبان ا/ت
دیگه تقریبا بغضم گرفته بود ولی سعی کردم گریه نکنم و به جاش ازشون انتقام بگیرم لباست رو عوض کردی و رفتی به اون محلی که گفتن لباست یه بلیز سفید با یه دامن سیاه بود موهات رو هم دم اسبی بسته بودی وقتی رسیدی با کمال تعجب دیدی تو شهر بازی هستی ! ا/ت : من اینجا چیکار میکنم ؟ 😳 که یه دفعه فهمیدی یکی از پشت بغلت کرده ، نگاه کردی و دیدی دازایه . دازای : سلام بانوی من پس تشریف آوردین 😆 دیگه بغضت ترکید و دازای رو محکم بغل کردی . ا/ت : تو هق از هق صبح کجا هق هق بودی ؟ نه هق نگفتی هق نگرانت هق میشم ؟ 😭 دازای اول یکم تعجب کرد ولی بعد بغلت کرد و گفت : اون نامه فقط یه شوخی بود که بکشونمت اینجا 😚 ا/ت : چرا می خواستی من رو بیاری اینجا ؟ 😰 که دازای دستت رو گرفت کشید سمت خودش و یه گوشی آیفون ۱۳ گذاشت تو دستت . دازای : خب معلومه چون تولدت رو تبریک بگم 😁 ا/ت با صورت سرخ و لبخند: ای این برا منه ؟ 😊 دازای : معلومه 😁 بعدش دستت رو کشید و رفتین یک عالمه وسیله سوار شدین و خراکی خوردین و ایناها . شب هم قبل خواب به اسرار دازای یکم خوش گذرونی کردین 😈
صبح که بیدار شدی بعد از اینکه یکم به خودت رسیدی میری سمت اتاق دازای ولی میبینی اون زود تر از تو بیدار شده و رفته البته تعجب نکردی چون ساعت ۱۰ صبح بود و طبیعی بود که خونه نباشه چون میدونستی تا زود تر از ۶ عصر نمیاد رفتی با دوستات بیرون ساعت ۹ شب برگشتی ولی دازای هنوز برنگشته بود . خیلی نگرانش شده بودی چون هر چی زنگ میزدی گوشیش رو برنمی داشت که یه هو چشمت به یه نامه افتاد [ ما دازای رو گروگان گرفتیم اگه می خوای دوباره ببینیش به این آدرس بیا &٪#@*@&&٪ ]
از زبان ا/ت
دیگه تقریبا بغضم گرفته بود ولی سعی کردم گریه نکنم و به جاش ازشون انتقام بگیرم لباست رو عوض کردی و رفتی به اون محلی که گفتن لباست یه بلیز سفید با یه دامن سیاه بود موهات رو هم دم اسبی بسته بودی وقتی رسیدی با کمال تعجب دیدی تو شهر بازی هستی ! ا/ت : من اینجا چیکار میکنم ؟ 😳 که یه دفعه فهمیدی یکی از پشت بغلت کرده ، نگاه کردی و دیدی دازایه . دازای : سلام بانوی من پس تشریف آوردین 😆 دیگه بغضت ترکید و دازای رو محکم بغل کردی . ا/ت : تو هق از هق صبح کجا هق هق بودی ؟ نه هق نگفتی هق نگرانت هق میشم ؟ 😭 دازای اول یکم تعجب کرد ولی بعد بغلت کرد و گفت : اون نامه فقط یه شوخی بود که بکشونمت اینجا 😚 ا/ت : چرا می خواستی من رو بیاری اینجا ؟ 😰 که دازای دستت رو گرفت کشید سمت خودش و یه گوشی آیفون ۱۳ گذاشت تو دستت . دازای : خب معلومه چون تولدت رو تبریک بگم 😁 ا/ت با صورت سرخ و لبخند: ای این برا منه ؟ 😊 دازای : معلومه 😁 بعدش دستت رو کشید و رفتین یک عالمه وسیله سوار شدین و خراکی خوردین و ایناها . شب هم قبل خواب به اسرار دازای یکم خوش گذرونی کردین 😈
۵.۳k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.