رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
پارت ۳۳
دلم برای خانوادم تنگ میشه تصمیم میگیرم یه سر بزنم بهشون
دلو میزنم به دریا از اتاقم میام بیرون و از راه پله میرم پایین و در خونه رو باز میکنم و میرم بیرون دویدم سمت در حیات که پام به یه سنگ خورد و خوردم زمین زانوهام بد جور درد کرد و از زانو هام دیدم خون نیاد و اینقدر خون ریزی زیاد بود شلوارمم خونی شده بود مجبور شدم برگردم به خونه
و رفتم توی اتاقمو یه تاپ شلوارک برداشتم و رفتم حموم
پاهامو شستم و بعدش چیزی نبود که باهاش زانو هامو ببندم حموم کثیفی بود حتی چراغ هم نداشت توی وان هم نمیتونستم برم پر از تار عنکبوت بود و کهنه بود
همین که خواستم از در حموم برم بیرون یه چیز سیز رنگ دیدم که پا نداشت یه جیغ زدم و همین که جیغ زدم غیب شد
من تو این خونع کوفتی یه روز سکتع میکنم
رفتم سمت اتاقم میخواستم برم بیرون
یه بافت سیاه میپوشم با پالتو سیاهم رو روش میندازم با یه شلوار لی و بوت و کلا موهامو از کلا میریزم بیرون
از اتاقم خارج میشم و اروم اروم به سمت در خونه میرم درو باز میکنم و وارد حیات میشم هوا خیلی سرد بود
از راه پله پایین میرم و توی حیات اروم اروم میرم درخت های خشک شده ایو دید میزدم که حتی یک برگ روشون نبود خداروشکر اون موجود هم نبود دم در میرم و میرم در رو باز میکنم و بلاخره از خونه خارج میشم
نگاهی به خونمون میندازم اعلامیه مادر بزرگ و پدر بزرگ و بابامو میبینم چه زود از دست شون دادم چشم هام پر از اشک شد
ادامه دارد
پارت ۳۳
دلم برای خانوادم تنگ میشه تصمیم میگیرم یه سر بزنم بهشون
دلو میزنم به دریا از اتاقم میام بیرون و از راه پله میرم پایین و در خونه رو باز میکنم و میرم بیرون دویدم سمت در حیات که پام به یه سنگ خورد و خوردم زمین زانوهام بد جور درد کرد و از زانو هام دیدم خون نیاد و اینقدر خون ریزی زیاد بود شلوارمم خونی شده بود مجبور شدم برگردم به خونه
و رفتم توی اتاقمو یه تاپ شلوارک برداشتم و رفتم حموم
پاهامو شستم و بعدش چیزی نبود که باهاش زانو هامو ببندم حموم کثیفی بود حتی چراغ هم نداشت توی وان هم نمیتونستم برم پر از تار عنکبوت بود و کهنه بود
همین که خواستم از در حموم برم بیرون یه چیز سیز رنگ دیدم که پا نداشت یه جیغ زدم و همین که جیغ زدم غیب شد
من تو این خونع کوفتی یه روز سکتع میکنم
رفتم سمت اتاقم میخواستم برم بیرون
یه بافت سیاه میپوشم با پالتو سیاهم رو روش میندازم با یه شلوار لی و بوت و کلا موهامو از کلا میریزم بیرون
از اتاقم خارج میشم و اروم اروم به سمت در خونه میرم درو باز میکنم و وارد حیات میشم هوا خیلی سرد بود
از راه پله پایین میرم و توی حیات اروم اروم میرم درخت های خشک شده ایو دید میزدم که حتی یک برگ روشون نبود خداروشکر اون موجود هم نبود دم در میرم و میرم در رو باز میکنم و بلاخره از خونه خارج میشم
نگاهی به خونمون میندازم اعلامیه مادر بزرگ و پدر بزرگ و بابامو میبینم چه زود از دست شون دادم چشم هام پر از اشک شد
ادامه دارد
۴.۳k
۱۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.