پارت شصت و ششم where are you کجایی به روایت زیحا:
هر دوی انها از اتفاقات دو سال پیش ناراحت بودند.رزالین با اینکه از انها هیچ خبری نداشت اما سوده و انا، او را مقصر می دانستند.دوسال پیش وقتیکه به امریکا رسیده بودند، نتوانستند در کنسرت جیهوپ برقصند.چون جای خالی یکی از رقصنده ها کنار دست جیهوپ خالی بود و رقصنده تک نفره در یک روز مانده به اجرا پیدا نمی شد.تیم تدارکات کنار انا و سوده امده و گفته بودند: گروه سه نفره جدیدی را جایگزین انها می کنند.چند بار خواستند با جیهوپ حرف بزنند او حتما موقعیت انها را درک میکرد اما گفتند سرش شلوغ است و وقت حرف زدن ندارد فقط به تدارکات گفته رقصنده ها را هماهنگ کنند و حالا انها با لحن مودبانه ای عذر انها را خواسته بود.سوده و انا هر کاری کردند تا انجا اجرا کنند، اما به انها گفته شد گروهشان ناقص است،انها با نام سه نفر اینجا امدند و چرا الان دو نفرند؟
سعی کردند در امریکا بمانند.به خود گفتند: "بعد از یکم سختی اوضاع درست میشه."
یک هفته را با فروختن هر چیزی که داشتند فقط توانستند با قهوه و کروسانت سر کنند.هیچ پولی نداشتند. اگر به عهده انها بود هیچ وقت نمی توانستند به اینجا قدم بگذارند.وقتی به خود امدند که چند نفر برای ثبت نام شان به عنوان بی خانمان های مهاجر در سازمان 《کمک های بشر دوستانه》 بنویسند.همان جا فهمیدند که امریکا جایشان نیست و باید هر طور که شده برگردند.
●●●
دو میز عقب تر کنار دیوار نشسته بود و کلاه بارانی اش را تا جایی که میشد،پایین کشید.بارانی مشکی که چند قطره باران روی ان ریخته و ان را تیره تر نشان می داد،پوشیده بود.دوبار گارسون امد و او چیزی سفارش نداد برای بار سوم مجبور شد یک لیوان قهوه بخواهد.اما گارسون گفت:"این ساعت فقط غذا سرو میشه."
برای اینکه ساعت را چک کند به گوشی اش نگاه کرد...نه شب...برای اینکه او را دست به سر کند و دیگر نیاید،گفت:
"باشه غذا بیارین."
نمیخواست کسی مزاحمش شود.از زیر کلاه به انها نگاهی انداخت، بعد از نیم ساعت الی از انجا رفت.انا زیر لب می گفت:
"رزالین...رزی دوست قدیمی"
از استرسی که داشت دوباره صفحه گوشی را خاموش و روشن کرد.منتظر پیام سوده بود.
"من رسیدم."
"خوبه. برو تو سوده."
سعی کردند در امریکا بمانند.به خود گفتند: "بعد از یکم سختی اوضاع درست میشه."
یک هفته را با فروختن هر چیزی که داشتند فقط توانستند با قهوه و کروسانت سر کنند.هیچ پولی نداشتند. اگر به عهده انها بود هیچ وقت نمی توانستند به اینجا قدم بگذارند.وقتی به خود امدند که چند نفر برای ثبت نام شان به عنوان بی خانمان های مهاجر در سازمان 《کمک های بشر دوستانه》 بنویسند.همان جا فهمیدند که امریکا جایشان نیست و باید هر طور که شده برگردند.
●●●
دو میز عقب تر کنار دیوار نشسته بود و کلاه بارانی اش را تا جایی که میشد،پایین کشید.بارانی مشکی که چند قطره باران روی ان ریخته و ان را تیره تر نشان می داد،پوشیده بود.دوبار گارسون امد و او چیزی سفارش نداد برای بار سوم مجبور شد یک لیوان قهوه بخواهد.اما گارسون گفت:"این ساعت فقط غذا سرو میشه."
برای اینکه ساعت را چک کند به گوشی اش نگاه کرد...نه شب...برای اینکه او را دست به سر کند و دیگر نیاید،گفت:
"باشه غذا بیارین."
نمیخواست کسی مزاحمش شود.از زیر کلاه به انها نگاهی انداخت، بعد از نیم ساعت الی از انجا رفت.انا زیر لب می گفت:
"رزالین...رزی دوست قدیمی"
از استرسی که داشت دوباره صفحه گوشی را خاموش و روشن کرد.منتظر پیام سوده بود.
"من رسیدم."
"خوبه. برو تو سوده."
۵.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.