Part 42💗✨
Part 42💗✨
*ویو نویسنده*
بعد از برگشتن به خونه،پسرا رفتن کمپانی تا به کارای مونده برسن.
بورام هم خونه موند چون اگه میرفت ممکن بود کلی شایعه درست بشه.
*ویو نامجون*
نامجون:پسرا اماده اید؟
تهیونگ:اره نامجون هیونگ
نامجون:اوکی به سمت کمپانی میریم
جین:خوبه
*ویو بورام*
داشتم توی خونه گشت میزدم و با خونه اشنا میشدم که یکی زنگ در و زد...
راستش ترسیدم،چون اگه جونگکوک یا بقیه بودن حتما قبلش بهم میگفتن ولی یکی بی خبر اومده،یعنی چیکارم داره؟
با ترس و لرز پایین رفتم تا در و باز کنم
از چشمی در به بیرون نگاه مردم اما هیچ کس نبود،خیلی ترسیده بودم بخاطر همین سریع رفتم اشپزخونه و یه چاقو برداشتم تا اگه کسی خواست وارد خونه بشه یا اذیتم کنه از خودم دفاع کنم.
ولی تا اومدم در و باز کنم یه چیزی به ذهنم رسید! این که قبلش به جونگکوک زنگ بزنم.
رفتم از طبقه بالا گوشیم و برداشتم و شماره جونگ کوک رو گرفتم، بعد از چندتا بوق برداشت.
بورام:الو؟ جونگ کوک
جونگکوک:سلام بورام چطوری؟ دلت برام تنگ شده؟ *با خنده*
بورام:دلتنگی که اره ولی یه چیزی میخواستم بگم
جونگکوک:بگو عزیزم؟
بورام:الان داشتم تو خونه میگشتم که یکی زنگ در و زد من در و باز نکردم گفتم قبلش بهت بگم به نظرت الان چیکار کنم؟
جونگکوک:چیزی نیست عزیزم صبر کن بپرسم شاید منیجرم یه پست فرستاده برای من
بورام:اوکی
*دو دقیقه بعد*
جونگکوک:بورام؟
بورام:بله؟
جونگکوک:من الان با منیجرم حرف زدم ولی هیچ پستی برای خونه من ارسال نشده تو الان هیچ کاری نکن اصلا هم از خونه بیرون نرو تا من بیام خونه
بورام:چی؟ باشه من منتظرم فقط زود بیا میترسم
جونگکوک:باشه عزیزم نترس قطع کن اومدم
بورام:باشه
گوشی و قطع کردم که صدای شکسته شدن شیشه اومد!
ترسیده به سمت طبقه بالا رفتم و تو یکی از کمدا قایم شدم که...
شرطا:10 لایک و 10 کامنت
*ویو نویسنده*
بعد از برگشتن به خونه،پسرا رفتن کمپانی تا به کارای مونده برسن.
بورام هم خونه موند چون اگه میرفت ممکن بود کلی شایعه درست بشه.
*ویو نامجون*
نامجون:پسرا اماده اید؟
تهیونگ:اره نامجون هیونگ
نامجون:اوکی به سمت کمپانی میریم
جین:خوبه
*ویو بورام*
داشتم توی خونه گشت میزدم و با خونه اشنا میشدم که یکی زنگ در و زد...
راستش ترسیدم،چون اگه جونگکوک یا بقیه بودن حتما قبلش بهم میگفتن ولی یکی بی خبر اومده،یعنی چیکارم داره؟
با ترس و لرز پایین رفتم تا در و باز کنم
از چشمی در به بیرون نگاه مردم اما هیچ کس نبود،خیلی ترسیده بودم بخاطر همین سریع رفتم اشپزخونه و یه چاقو برداشتم تا اگه کسی خواست وارد خونه بشه یا اذیتم کنه از خودم دفاع کنم.
ولی تا اومدم در و باز کنم یه چیزی به ذهنم رسید! این که قبلش به جونگکوک زنگ بزنم.
رفتم از طبقه بالا گوشیم و برداشتم و شماره جونگ کوک رو گرفتم، بعد از چندتا بوق برداشت.
بورام:الو؟ جونگ کوک
جونگکوک:سلام بورام چطوری؟ دلت برام تنگ شده؟ *با خنده*
بورام:دلتنگی که اره ولی یه چیزی میخواستم بگم
جونگکوک:بگو عزیزم؟
بورام:الان داشتم تو خونه میگشتم که یکی زنگ در و زد من در و باز نکردم گفتم قبلش بهت بگم به نظرت الان چیکار کنم؟
جونگکوک:چیزی نیست عزیزم صبر کن بپرسم شاید منیجرم یه پست فرستاده برای من
بورام:اوکی
*دو دقیقه بعد*
جونگکوک:بورام؟
بورام:بله؟
جونگکوک:من الان با منیجرم حرف زدم ولی هیچ پستی برای خونه من ارسال نشده تو الان هیچ کاری نکن اصلا هم از خونه بیرون نرو تا من بیام خونه
بورام:چی؟ باشه من منتظرم فقط زود بیا میترسم
جونگکوک:باشه عزیزم نترس قطع کن اومدم
بورام:باشه
گوشی و قطع کردم که صدای شکسته شدن شیشه اومد!
ترسیده به سمت طبقه بالا رفتم و تو یکی از کمدا قایم شدم که...
شرطا:10 لایک و 10 کامنت
۹۹۴
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.