چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 38
*ویو رزی
با سوزش دستم تکونی خوردم...
چشم هام حال باز شدن نداشتن و فقط سعی میکردم با حس شنواییم بفهمم که کجام...
با شنیدن مکالمه دونفر گوش هام تیز شدن
و به حرفاشون گوش سپردم...
ناشناس: ته عشقم شوخی میکنی دیگه...
صدای جدی ته تو گوشم پیچید:
تهیونگ: من عشق کسی نیستم مخصوصا تو مگه من باهات شوخی دارم....
صدای دختر میومد اما ناشناس بود حس فضولیم گل کرد و به بقیه حرفاشون گوش دادم:
صدای دختره نشون از لوس شدن و قهر کردن میداد که میگفت:
دختره: چقدر بدجنس.. اخه تو هیچوقت بهم نگفتی که خواهر داری...
منتظر جواب ته بودم اگر نازش رو میکشید قطعا ازش ناامید میشدم..
نمیدونم چرا اما با اینکه فقط صدای دختره رو شنیده بودم یجورایی ازش حس بد میگرفتم و ازش بدم میومد...
صدای ته بلند شد که با دقت به حرفش گوش دادم:
تهیونگ: مگه قرار همه چیزو بهت بگم.. تو کیه منی مگه خانم محترم....
دلم نمیخواست بحث ادامه پیدا کنه برا همین اروم چشام رو بزور باز کردم و اخ ارومی گفتم..
دختره با دیدن من گفت:
دختره: اع بهوش اومد...
قیافش ساده بود خب زیاد تو دل برو نبود..
دختره به همراه تهیونگ بع سمتم اومدن..
تهیونگ نگران پرسید:
تهیونگ: حالت بهتره؟ جاییت که درد نمیکنه؟..
نچی گفتم که دختره با لبخنده ن چندان خوبی گفت: سلام من یون هی هستم دوست دختره ته...
ابرو هام بالا پرید که تهیونگ سریه پشت بندش گفت:
تهیونگ: دوست دختر سابق... بعد رو به دختره که تازه اسمش رو فهمیده بودم کرد و گفت:
تهیونگ: سابق رو یادت رفت بگی...
دختره پنهون چشم غوره ی ریزی برای ته رفت که از چشم من دور نموند...
رو به ته گفتم:
رزی: من کجام؟ اصلا برای چی اینجام؟...
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
با سوزش دستم تکونی خوردم...
چشم هام حال باز شدن نداشتن و فقط سعی میکردم با حس شنواییم بفهمم که کجام...
با شنیدن مکالمه دونفر گوش هام تیز شدن
و به حرفاشون گوش سپردم...
ناشناس: ته عشقم شوخی میکنی دیگه...
صدای جدی ته تو گوشم پیچید:
تهیونگ: من عشق کسی نیستم مخصوصا تو مگه من باهات شوخی دارم....
صدای دختر میومد اما ناشناس بود حس فضولیم گل کرد و به بقیه حرفاشون گوش دادم:
صدای دختره نشون از لوس شدن و قهر کردن میداد که میگفت:
دختره: چقدر بدجنس.. اخه تو هیچوقت بهم نگفتی که خواهر داری...
منتظر جواب ته بودم اگر نازش رو میکشید قطعا ازش ناامید میشدم..
نمیدونم چرا اما با اینکه فقط صدای دختره رو شنیده بودم یجورایی ازش حس بد میگرفتم و ازش بدم میومد...
صدای ته بلند شد که با دقت به حرفش گوش دادم:
تهیونگ: مگه قرار همه چیزو بهت بگم.. تو کیه منی مگه خانم محترم....
دلم نمیخواست بحث ادامه پیدا کنه برا همین اروم چشام رو بزور باز کردم و اخ ارومی گفتم..
دختره با دیدن من گفت:
دختره: اع بهوش اومد...
قیافش ساده بود خب زیاد تو دل برو نبود..
دختره به همراه تهیونگ بع سمتم اومدن..
تهیونگ نگران پرسید:
تهیونگ: حالت بهتره؟ جاییت که درد نمیکنه؟..
نچی گفتم که دختره با لبخنده ن چندان خوبی گفت: سلام من یون هی هستم دوست دختره ته...
ابرو هام بالا پرید که تهیونگ سریه پشت بندش گفت:
تهیونگ: دوست دختر سابق... بعد رو به دختره که تازه اسمش رو فهمیده بودم کرد و گفت:
تهیونگ: سابق رو یادت رفت بگی...
دختره پنهون چشم غوره ی ریزی برای ته رفت که از چشم من دور نموند...
رو به ته گفتم:
رزی: من کجام؟ اصلا برای چی اینجام؟...
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
۱۳۸
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.