عشق ویرانگر پارت۱۱
که صدای بارون میومد بعد چند دقیقه صدای رعدوبرق شدوع شد که ات جیغ زد و مثل جت بلند شد نشست و توی خودش جمع شد دستاش میلرزید بهش نگاه میکردم بلند شدم روبهروش نشدم خالش بد بود نفس کشیدن براش سخت بود سریع براش از کنار تخت اب جا کردم و روبه روش گرفتم :بیا بخور بهتر بشی
انگار نمیشنید دوباره تکرار کردم که متوجه شد لیوان با دستای لرزون گرفت لباش میلرزید اب و خورد نفسش جا اومد ولی صدای رعد و برق اذیتش میکرد و گوشاشو گرفته بود رفتم پرده رو کشیدم و بلندش کردم بردمش توی هال اروم بهش گفتم
_خوبی؟
دستشو از توی دستم کشید و اوهوم گفت نمیگم برام سوال نبود ولی به من ربطی نداشت بلند شدم که برم که صداش در اومد
+نمیخوای بدونی چیشده؟
_فکر کنم به من ربطی نداشته باشه
+اونکه اره ولی الان کسی جز تو اینجا نیست که باهاش حرف بزنم نمیتونم حرف نزنم انقدر حرف نزدم که الان مثل عقده شده میشه باهات حرف بزنم
میخواستم بگم نه ولی وقتی به اون چهره غمگین و اون نگاه هایی که التماس توشون موج میزد نگاه کردم نتونستم نمیدونم چرا ولی نسشتم شاید به خاطر کنجکاویم بود شاید
_خوب بگو چی شده چرا مثل جن زده ها بلندشدی چرا جیغ کشیدی؟
+هه فکر کردم گفتی به تو ربطی نداره
چش بود الان داشت التماس نیکرد
_میخوای برم
+نه باشه میگم از رعدوبرق میترسم ازش متنفرم رعدبرق باعث از دست دادن همه عزیزام بود مامانم داداشم و..
چشماش بست و محکم فشار داد ادامه داد
+بابام و این اقا
با تعجب ولی خنثی پرسیدم
_اقا ؟
+اوهوم شاید غریبه بود ولی از بابام بیشتر برام ارزش داره هفت سالم بود مثل بقیه بچه های همسن خودم زندگی خوبی داشتیم زندگی اروم شاد کنار مامان و بابام و داداشم ولی این همیشگی نبود تا زمانی بود که بابام برای کار رفت توی یه ساختمون کار کنه که از طبقه هفتم میوفته پایین و فوت میکنه از اونجا بود که دیگه زندگیمون مثل روز اول نشد غم و اندوه زندگیمون خونمون همرو گرفته بود مامانم داغون شد یه روز رفتیم شهربازی به پیشنهاد مامانم فکر کردم دوباره داریم به همون زندگی خوب برمیگردیم البته بدون بابام یه شب خیلی خوب بود عالی بود منو مامانم داداشم همه خوشحال بودیم نشسته بودیم روی نیمکت مامانم رفته بود بستنی بخره خیلی گذشت ولی نیومد دوساعت اونجا بودیم ولی نیومد بارون شروع شد با داداشم رفتیم توی یه باجه تلفن عمومی که خیس نشیم رعدوبرق میومد همه جا تاریک بود میخواستیم بریم بیرون ولی نمیشد که مامانم دیدیم اومد پیشمون بهمون چتر داد و گفت :اونا شماروهم میکشن ببخشید
منو ناز کرد و داداشم بوسید رفت میخواستم برم دنبالش ولی نشد همونجا نشستیم نفس نمیتونستم بکشم نمیدونم چجوری زنده موندم اون شب روز بعد بلند شدیم داداشم
انگار نمیشنید دوباره تکرار کردم که متوجه شد لیوان با دستای لرزون گرفت لباش میلرزید اب و خورد نفسش جا اومد ولی صدای رعد و برق اذیتش میکرد و گوشاشو گرفته بود رفتم پرده رو کشیدم و بلندش کردم بردمش توی هال اروم بهش گفتم
_خوبی؟
دستشو از توی دستم کشید و اوهوم گفت نمیگم برام سوال نبود ولی به من ربطی نداشت بلند شدم که برم که صداش در اومد
+نمیخوای بدونی چیشده؟
_فکر کنم به من ربطی نداشته باشه
+اونکه اره ولی الان کسی جز تو اینجا نیست که باهاش حرف بزنم نمیتونم حرف نزنم انقدر حرف نزدم که الان مثل عقده شده میشه باهات حرف بزنم
میخواستم بگم نه ولی وقتی به اون چهره غمگین و اون نگاه هایی که التماس توشون موج میزد نگاه کردم نتونستم نمیدونم چرا ولی نسشتم شاید به خاطر کنجکاویم بود شاید
_خوب بگو چی شده چرا مثل جن زده ها بلندشدی چرا جیغ کشیدی؟
+هه فکر کردم گفتی به تو ربطی نداره
چش بود الان داشت التماس نیکرد
_میخوای برم
+نه باشه میگم از رعدوبرق میترسم ازش متنفرم رعدبرق باعث از دست دادن همه عزیزام بود مامانم داداشم و..
چشماش بست و محکم فشار داد ادامه داد
+بابام و این اقا
با تعجب ولی خنثی پرسیدم
_اقا ؟
+اوهوم شاید غریبه بود ولی از بابام بیشتر برام ارزش داره هفت سالم بود مثل بقیه بچه های همسن خودم زندگی خوبی داشتیم زندگی اروم شاد کنار مامان و بابام و داداشم ولی این همیشگی نبود تا زمانی بود که بابام برای کار رفت توی یه ساختمون کار کنه که از طبقه هفتم میوفته پایین و فوت میکنه از اونجا بود که دیگه زندگیمون مثل روز اول نشد غم و اندوه زندگیمون خونمون همرو گرفته بود مامانم داغون شد یه روز رفتیم شهربازی به پیشنهاد مامانم فکر کردم دوباره داریم به همون زندگی خوب برمیگردیم البته بدون بابام یه شب خیلی خوب بود عالی بود منو مامانم داداشم همه خوشحال بودیم نشسته بودیم روی نیمکت مامانم رفته بود بستنی بخره خیلی گذشت ولی نیومد دوساعت اونجا بودیم ولی نیومد بارون شروع شد با داداشم رفتیم توی یه باجه تلفن عمومی که خیس نشیم رعدوبرق میومد همه جا تاریک بود میخواستیم بریم بیرون ولی نمیشد که مامانم دیدیم اومد پیشمون بهمون چتر داد و گفت :اونا شماروهم میکشن ببخشید
منو ناز کرد و داداشم بوسید رفت میخواستم برم دنبالش ولی نشد همونجا نشستیم نفس نمیتونستم بکشم نمیدونم چجوری زنده موندم اون شب روز بعد بلند شدیم داداشم
۶.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.