My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁶
یونگی سرشو بین دستاش قرار داده بود...هوسوک با لیوان آبی رفت و روبروش نشست...
هوسوک « یونگی...زیاده روی بود...
یونگی « میدونی که سر خانوادم شوخی ندارم...
هوسوک « ولی خواهر من بود..
یونگی « چیشد تو که میخواستی خودت زودتر شرش کم شه...
هوسوک « هنوزم ازش متنفرم...ولی یونگی این راهش نیست...تو فعلا باید بدونی ازت چه آتو هایی داشته...چقدر راجب دارک وب و سایه تاریک میدونه!
یونگی « هه...فک نکنم اونقدری جلو رفته باشه که راجب سایه تاریک بدونه!
هوسوک « به هر حال..تازشم کارمون اسون تره که! تو ناسلامتی یکسال باهاش همکار و هم صحبت بودیاااا
یونگی « اره راست میگیاا...احمق عاشقم شده بود هه😐💔
هوسوک «هر..زه...راستی تو این یکسالی که باهاش بودی راجب پدر و مادرش چیزی بت نگفت؟
یونگی « چرا اتفاقا...گفت وقتی بچه بوده یچیزای مبهمی از داداشش و مادر پدرش یادشه ولی روزی که یه خانم و آقا بش گفتن میخوایم مامان و بابات شیم رو یادشه و مطمئنا میدونه اونا پدر مادر ناتنیشن...گفت از وقتی باند پدرش رو بدست گرفت همچی عوض شد...حالا که باباش قدرتی نداشت دشمناش کشتنش...مادرشم از ترس به اروپا رفت...گفت از وقتی مافیا شده فقط دنبال این بوده که تورو پیدا کنه و بتونه لحظات خوبی بات داشته باشه...یادمه بهم میگفت دوست داره داداشش رو پیدا کنه و باهم به عنوان یه خانواده ادامه بدن...هه خواهر جونت خیلی سادس!
هوسوک « از اولم قدمش نحس بود...اگه بجای مادرم الان اون میمرد همچیز عالی میشد...
راوی « یونگی و جیهوپ مشغول صحبت کردن بودند که جیمین از اتاق اومد بیرون و دستاشو شست و رفت پیش پسرا...
جیمین « یونگی! چیکار کردی با این بیچاره؟ کم خونیم که داره بد بخ... دستگاه قلبم بش وصل کردم کاشف به عمل اومد که بیماری قلبی ام داره...موندم با این بیماری قلبش چجوری مافیا شده...
جیمین خواست ادامه حرفش رو بزنه که گوشیش زنگ خورد...
جیمین « یونگی....یونجیه....الو یونجی شی؟
صدا روی بلندگو بود برای همین صدای یونجی رو همه میشنیدن....یونجی با صدایی که معلوم بود گریه کرده شروع به صحبت کردن کرد...
یونجی « الو...جیمینا...من..من دارم میام عمارت اوپا...یونگیا...چند بار بع تو و هوسوک اوپا زنگ زدم ولی جواب ندادین...لطفا بذارین چندروزی پیشتون بمونم...
هوسوک « یونگی...زیاده روی بود...
یونگی « میدونی که سر خانوادم شوخی ندارم...
هوسوک « ولی خواهر من بود..
یونگی « چیشد تو که میخواستی خودت زودتر شرش کم شه...
هوسوک « هنوزم ازش متنفرم...ولی یونگی این راهش نیست...تو فعلا باید بدونی ازت چه آتو هایی داشته...چقدر راجب دارک وب و سایه تاریک میدونه!
یونگی « هه...فک نکنم اونقدری جلو رفته باشه که راجب سایه تاریک بدونه!
هوسوک « به هر حال..تازشم کارمون اسون تره که! تو ناسلامتی یکسال باهاش همکار و هم صحبت بودیاااا
یونگی « اره راست میگیاا...احمق عاشقم شده بود هه😐💔
هوسوک «هر..زه...راستی تو این یکسالی که باهاش بودی راجب پدر و مادرش چیزی بت نگفت؟
یونگی « چرا اتفاقا...گفت وقتی بچه بوده یچیزای مبهمی از داداشش و مادر پدرش یادشه ولی روزی که یه خانم و آقا بش گفتن میخوایم مامان و بابات شیم رو یادشه و مطمئنا میدونه اونا پدر مادر ناتنیشن...گفت از وقتی باند پدرش رو بدست گرفت همچی عوض شد...حالا که باباش قدرتی نداشت دشمناش کشتنش...مادرشم از ترس به اروپا رفت...گفت از وقتی مافیا شده فقط دنبال این بوده که تورو پیدا کنه و بتونه لحظات خوبی بات داشته باشه...یادمه بهم میگفت دوست داره داداشش رو پیدا کنه و باهم به عنوان یه خانواده ادامه بدن...هه خواهر جونت خیلی سادس!
هوسوک « از اولم قدمش نحس بود...اگه بجای مادرم الان اون میمرد همچیز عالی میشد...
راوی « یونگی و جیهوپ مشغول صحبت کردن بودند که جیمین از اتاق اومد بیرون و دستاشو شست و رفت پیش پسرا...
جیمین « یونگی! چیکار کردی با این بیچاره؟ کم خونیم که داره بد بخ... دستگاه قلبم بش وصل کردم کاشف به عمل اومد که بیماری قلبی ام داره...موندم با این بیماری قلبش چجوری مافیا شده...
جیمین خواست ادامه حرفش رو بزنه که گوشیش زنگ خورد...
جیمین « یونگی....یونجیه....الو یونجی شی؟
صدا روی بلندگو بود برای همین صدای یونجی رو همه میشنیدن....یونجی با صدایی که معلوم بود گریه کرده شروع به صحبت کردن کرد...
یونجی « الو...جیمینا...من..من دارم میام عمارت اوپا...یونگیا...چند بار بع تو و هوسوک اوپا زنگ زدم ولی جواب ندادین...لطفا بذارین چندروزی پیشتون بمونم...
۴۹.۱k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.