"ازدواج اجباری" P10
P10
ا/ت ویو :
ساعت 6 صبح...
.
.
.
دینگ دینگ دینگ...
ا/ت : عایییی بزار یکم دیگه بخوابممم
دینگ دینگ دینگ
.
.
پاشدم از خواب ساعت کوفتی رو خاموش کردم و دوباره گرفتم خوابیدم...
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
.
.
اجوما : دخترممم پاشو دیگه دیرت میشه امروز عروسیتهه
ا/ت : یاا اجوما ولم کنن
اجوما : اقای کوک گفتن اگه بیدار نشدن به من بگید خودم بیام بیدارش کنم الان من به اون چی بگم اون بیاد بد میشه هاا...
ا/ت : هیچ.. کاری نمیتونه بکنه ( خوابش برد)
.
.
.
همچنان اجوما میخواست صداش کنه که یهو کوک اومد...
.
.
.
کوک : اجوما تو برو خودم بیدارش میکنم..
اجوما : بله چشم
.
.
.
.
کوک : پا میشی یا نه..؟
ا/ت : یااا برو بابا..
کوک : باش ( اومد از پاهای ا/ت گرفت و کشید سمت خودش )
ا/ت : یااا چی.. چیکار میکنی..
کوک : ( لبشو گذاشت روی لبش اروم اروم شروع کرد به مک زدن)
.
.
.
همین که لبشو گذاشت رو لبم یه احساس خوب بهم دست داد ولی نتونستم همکاری کنم باهاش پسش زدم..
.
.
ا/ت : چیکار میکنی..؟
کوک : همین الان دیدی چیکار کردم اگه حرفمو گوش ندی همینه دختر خوبی باش... 🌚 خب دیگه اونجوری مثل میمونا خشکت نزنه پاشو حاظر شو الان میکاپرا میان برای ارایش کردنت باید برا عروسی اماده شی..
ا/ت : کاش میتونستم کاری کنم که با کوک ازدواج نکنم و از این جهنم خلاص شم... ( تو ذهن خودش میگه)
ا/ت : اک
.
.
.
.
خلاصه اینکه بعد از اینکه کوک رفت پاشدم رفتم سمت حموم یه دوش 15 دیقه ای گرفتم اومدم لباسامو پوشیدم یکم دیگه میکاپرا اومدن نشستم ارایش کردن بعدشم تموم شد لباس عروسی که رفتیم با کوک گرفتیم رو اوردن و رفتم پوشیدمش...
.
.
.
.
بالاخره همگی اماده شدیم و زمان این رسیده که بریم این عروسی رو سر بگیریم...
.
.
.
.
کوک ویو :
بعد از اینکه اون دختره رو بیدار کردم پاشدم رفتم اومدن موهامو درست کردن بعدشم یه کت شلوار شیک پوشیدم و... زمانش رسیده بود که عروسی شروع شه بخاطر همین پاشدم رفتم پیش ا/ت درو با کردم وقتی دیدمش محوش شدم... چشمای عسلیش موهای مشکی و بلندش اندامش همه چیزش بی نقص بود...
.
.
.
.
ا/ت ویو :
نشسته بودم منتظر اون هویچ بودم که بیاد بریم این مراسم کوفتی رو تموم کنیم... که یهو در باز شد و کوک اومد داخل... یجوری نگام میکرد که ادم ندیده بود یه دادی زدم گفتم...
.
.
ا/ت : هویی کجا رو نگاه میکنی..؟
کوک : اهمم اماده ای بریم..؟
ا/ت : بریم ( سرشو انداخت پایین میخواست بره کوک دستشو گرفت)
کوک : کجا مثل خرا سرتو میندازی پایین میری دستتو بده من مثل ادمای نرمال بریم..
ا/ت : من دستم..؟ شوخی میکنی..؟
کوک : پس میخوای همینجوری سرتو بندازی بری..؟
ا/ت : اره مگه چیه..؟
کوک : ( دستشو گرفت کشید سمت خودش ) هیس بریم دیگه وقتشه..
.
.
.
.
.
کوک اومد دستمو گرفت و کشید سمت خودش محو نگاهش شده بودم... میخواستم از چشماش دوری کنم ولی نمیتونستم... همش به لباش خیره شده بودم... من چم شده..
.
.
.
دست همدیگرو گرفتیم رفتیم سر صحنه عاقد اومد و یه چرت پرتایی گفت ماهم بله رو گفتیم و رفتیم تا برقصیم...
.
.
.
ا/ت : چیز من رقصیدن بلد نیسم... 👈🏼👉🏼
کوک : مشکلی نیست فقط خودتو بسپار به من
ا/ت : اخه خرابش کنم چی...
کوک : نه بیا دستتو بده من
.
.
.
.
( پشمام ماجرا داره هیجانی تر میشه🌚✨)
.
.
.
دست کوک رو گرفتم و رفتم سمتش دستشو دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد اینور اونور کردن یعنی رقصیدن ( منحرف بی ادب 🗿😂 )
.
.
.
بعد از اینکه رقصمون تموم شد و عالی پیش رفتیم و همش داشتم پای کوک رو له میکردم... ولی نمیتونستم چشممو از چشمش بردارم... وقتی کوک بهم خیره شد بیشتر محوش شدم... کوک بهم خیره شده بود منم به اون.. که با صدای یکی به خودمون اومدیم...
.
.
.
.
تهیونگ : کفترای عاشق میگم نمیخواین برید خونتون دیگه فک کنم عروسی تمومه :/
جین : بنظر منم منطقیه...
شوگا : یکم بیشتر پیش میرفتین داشتم بالا میوردم..
نامجون : خب چی میشهه این دوتا کفترای عاشق همیشه اینطوری باشننن
جیهوب : خیلی خوب میشه 🥹
کوک : عایی بسه تمومش کنین... خستم میخوام برم بخوابم..
ا/ت : ایشش همگی میدونید که این ازدواج کلا مجبوریه... و با میل خودم ازدواج نکردم ممنون میشم نظر ندین :)
جیمین : راست میگه...
کوک : عوضی تو اینجا چیکار میکنی..؟
جیمین فک نمیکردم به این زودی از هم جدا شیم..
کوک : کاری کردی با این دختره ی هرزه ازدواج کنم الان چی میگی میخوای حرفای گذشته رو پیش بکشی..؟
.
.
.
.
.
پایان پارت 10 ^^💗
برا پارت بعدی 15 لایک 🏃🏼♀️💔✨
ا/ت ویو :
ساعت 6 صبح...
.
.
.
دینگ دینگ دینگ...
ا/ت : عایییی بزار یکم دیگه بخوابممم
دینگ دینگ دینگ
.
.
پاشدم از خواب ساعت کوفتی رو خاموش کردم و دوباره گرفتم خوابیدم...
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
.
.
اجوما : دخترممم پاشو دیگه دیرت میشه امروز عروسیتهه
ا/ت : یاا اجوما ولم کنن
اجوما : اقای کوک گفتن اگه بیدار نشدن به من بگید خودم بیام بیدارش کنم الان من به اون چی بگم اون بیاد بد میشه هاا...
ا/ت : هیچ.. کاری نمیتونه بکنه ( خوابش برد)
.
.
.
همچنان اجوما میخواست صداش کنه که یهو کوک اومد...
.
.
.
کوک : اجوما تو برو خودم بیدارش میکنم..
اجوما : بله چشم
.
.
.
.
کوک : پا میشی یا نه..؟
ا/ت : یااا برو بابا..
کوک : باش ( اومد از پاهای ا/ت گرفت و کشید سمت خودش )
ا/ت : یااا چی.. چیکار میکنی..
کوک : ( لبشو گذاشت روی لبش اروم اروم شروع کرد به مک زدن)
.
.
.
همین که لبشو گذاشت رو لبم یه احساس خوب بهم دست داد ولی نتونستم همکاری کنم باهاش پسش زدم..
.
.
ا/ت : چیکار میکنی..؟
کوک : همین الان دیدی چیکار کردم اگه حرفمو گوش ندی همینه دختر خوبی باش... 🌚 خب دیگه اونجوری مثل میمونا خشکت نزنه پاشو حاظر شو الان میکاپرا میان برای ارایش کردنت باید برا عروسی اماده شی..
ا/ت : کاش میتونستم کاری کنم که با کوک ازدواج نکنم و از این جهنم خلاص شم... ( تو ذهن خودش میگه)
ا/ت : اک
.
.
.
.
خلاصه اینکه بعد از اینکه کوک رفت پاشدم رفتم سمت حموم یه دوش 15 دیقه ای گرفتم اومدم لباسامو پوشیدم یکم دیگه میکاپرا اومدن نشستم ارایش کردن بعدشم تموم شد لباس عروسی که رفتیم با کوک گرفتیم رو اوردن و رفتم پوشیدمش...
.
.
.
.
بالاخره همگی اماده شدیم و زمان این رسیده که بریم این عروسی رو سر بگیریم...
.
.
.
.
کوک ویو :
بعد از اینکه اون دختره رو بیدار کردم پاشدم رفتم اومدن موهامو درست کردن بعدشم یه کت شلوار شیک پوشیدم و... زمانش رسیده بود که عروسی شروع شه بخاطر همین پاشدم رفتم پیش ا/ت درو با کردم وقتی دیدمش محوش شدم... چشمای عسلیش موهای مشکی و بلندش اندامش همه چیزش بی نقص بود...
.
.
.
.
ا/ت ویو :
نشسته بودم منتظر اون هویچ بودم که بیاد بریم این مراسم کوفتی رو تموم کنیم... که یهو در باز شد و کوک اومد داخل... یجوری نگام میکرد که ادم ندیده بود یه دادی زدم گفتم...
.
.
ا/ت : هویی کجا رو نگاه میکنی..؟
کوک : اهمم اماده ای بریم..؟
ا/ت : بریم ( سرشو انداخت پایین میخواست بره کوک دستشو گرفت)
کوک : کجا مثل خرا سرتو میندازی پایین میری دستتو بده من مثل ادمای نرمال بریم..
ا/ت : من دستم..؟ شوخی میکنی..؟
کوک : پس میخوای همینجوری سرتو بندازی بری..؟
ا/ت : اره مگه چیه..؟
کوک : ( دستشو گرفت کشید سمت خودش ) هیس بریم دیگه وقتشه..
.
.
.
.
.
کوک اومد دستمو گرفت و کشید سمت خودش محو نگاهش شده بودم... میخواستم از چشماش دوری کنم ولی نمیتونستم... همش به لباش خیره شده بودم... من چم شده..
.
.
.
دست همدیگرو گرفتیم رفتیم سر صحنه عاقد اومد و یه چرت پرتایی گفت ماهم بله رو گفتیم و رفتیم تا برقصیم...
.
.
.
ا/ت : چیز من رقصیدن بلد نیسم... 👈🏼👉🏼
کوک : مشکلی نیست فقط خودتو بسپار به من
ا/ت : اخه خرابش کنم چی...
کوک : نه بیا دستتو بده من
.
.
.
.
( پشمام ماجرا داره هیجانی تر میشه🌚✨)
.
.
.
دست کوک رو گرفتم و رفتم سمتش دستشو دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد اینور اونور کردن یعنی رقصیدن ( منحرف بی ادب 🗿😂 )
.
.
.
بعد از اینکه رقصمون تموم شد و عالی پیش رفتیم و همش داشتم پای کوک رو له میکردم... ولی نمیتونستم چشممو از چشمش بردارم... وقتی کوک بهم خیره شد بیشتر محوش شدم... کوک بهم خیره شده بود منم به اون.. که با صدای یکی به خودمون اومدیم...
.
.
.
.
تهیونگ : کفترای عاشق میگم نمیخواین برید خونتون دیگه فک کنم عروسی تمومه :/
جین : بنظر منم منطقیه...
شوگا : یکم بیشتر پیش میرفتین داشتم بالا میوردم..
نامجون : خب چی میشهه این دوتا کفترای عاشق همیشه اینطوری باشننن
جیهوب : خیلی خوب میشه 🥹
کوک : عایی بسه تمومش کنین... خستم میخوام برم بخوابم..
ا/ت : ایشش همگی میدونید که این ازدواج کلا مجبوریه... و با میل خودم ازدواج نکردم ممنون میشم نظر ندین :)
جیمین : راست میگه...
کوک : عوضی تو اینجا چیکار میکنی..؟
جیمین فک نمیکردم به این زودی از هم جدا شیم..
کوک : کاری کردی با این دختره ی هرزه ازدواج کنم الان چی میگی میخوای حرفای گذشته رو پیش بکشی..؟
.
.
.
.
.
پایان پارت 10 ^^💗
برا پارت بعدی 15 لایک 🏃🏼♀️💔✨
۱۰.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.