عشق بی پایان ( پارت 15)
م ک : ولی.... چرا صورتش سرخه؟ ز.. زدیش؟ چرا با دختر مردم اینجوری کردی
_ : من میرم بالا....
پ ک : جونگ کوک بیا
_ : یه لحظه وایسا بذارمش تو اتاق، الان میام
و کوک لیا رو برد و گذاشت روی تخت
_ : بله پدر... چیکار داشتی
پ ک : چرا بیهوش شد؟
_ : گفتم بهتون... چون گریه کرده بود
پ ک : چه دلیلی داشته که گریه کرده؟
_ : خب... چیزه... عصبانی شد
پ ک : الان این مهمه که تو چی بهش گفتی
_ : پدر فک کنم این قضیه به خودمون مربوطه
پ ک : باشه پس منم امکانات دیگه ای که به خودم مربوطه رو ازت میگیرم
_ : مثلا؟
پ ک : اینکه بفرستمت آمریکا درس بخونی تا از اون دختر دور باشی
_ : باشه.... شما که همیشه دوست داشتی عذاب منو ببینی، خب باشه... اینم روش
پ ک : حرف الکی نزن، خودتم میدونی هر کاری کردم به خاطر خودت بوده
_ : میشه مثال بزنی؟
پ ک : پیدا کردن دوست خوبی برات مثل تهیونگ... و ازدواج دوباره ای که داشتم.... تو فک کردی بعد از مرگ مادرت، من انقد سریع میتونستم عاشق یکی دیگه بشم؟ نه، فقط به خاطر تو اینکارو کردم... ولی حیف، تو هیچوقت نفهمیدی
_ : وقتی دوباره ازدواج کردی، فک نکردی چه نفعی میتونست برای من داشته باشه؟
پ ک : دوست نداشتم کسی توی مدرسه به خاطر اینکه مادر نداری مسقرت کنن
_ : ولی وقتی دوباره زن گرفتی بیشتر منو مسقره کردن.... میدونی چرا.... چون بهم میگفتن مادرت لیاقت نداشت با پدرت زندگی کنه و پدرت بعدش رفته یه زن دیگه گرفته، میدونی چقد اذیت شدم وقتی اینارو بهم میگفتن؟
پ ک : من.... واقعا نمیدونستم، چرا بهم نگفتی؟
_ : تو کی پیش من بودی که الان بخوای باشی، تو شاید کلا در ماه 10 بار منو بیشتر نبینی، بعد میخواستی بهت بگم؟ میدونی اگر لیا نبود، من همون آدم افسرده ی قبل بودم؟
پ ک : میدونم برات کم کاری کردم ، ولی خب مجبور بودم
_ : واقعا؟ اجوما بهم گفت مادر من به خاطر افسردگی مرد، به خاطر اینکه بهش توجه نمیکردی از پیشم رفت
پ ک : اجوما؟ میگم حسابشو برسن
_ : چرا؟ چون حقیقتو بهم گفته؟ چون حقیقتی که اینهمه سال ازم مخفی کرده بودی رو بهم گفته؟
پ ک : بسه دیگه پاشو برو بالا تو اتاقت
_ : چیه؟ کم آوردی؟ نمیتونی جلوی حقیقتو بگیری؟ باشه میرم.... ولی یادت باشه، هیچوقت ماهی پشت ابر نمیمونه
رفتم بالا توی اتاقم، لیا روی تخت خواب بود، رفتم دستمو گذاشتم روی سرش، خیلی داغ بود از تب داشت میسوخت
سریع زنگ زدن به دکتر که بیاد معاینش کنه
بعد از 30 دقیقه رسید : ( علامت دکتر =)
= : خوبه که سریع با ما تماس گرفتید، اگر یکم دیرتر تماس میگرفتید حالشون خیلی بدتر میشد
_ : الان چی؟ بهتره؟
= : بله ولی باید دارو بخوره
_ : پس یعنی مشکل حادی نداره؟
= : نه، فقط باید استراحت کنن و دارو بخورن
_ : باشه خیلی ممنون....
اینم پارت 15❤️❤️❤️❤️
راستی روز آرمی هم مبارک 💜💜
_ : من میرم بالا....
پ ک : جونگ کوک بیا
_ : یه لحظه وایسا بذارمش تو اتاق، الان میام
و کوک لیا رو برد و گذاشت روی تخت
_ : بله پدر... چیکار داشتی
پ ک : چرا بیهوش شد؟
_ : گفتم بهتون... چون گریه کرده بود
پ ک : چه دلیلی داشته که گریه کرده؟
_ : خب... چیزه... عصبانی شد
پ ک : الان این مهمه که تو چی بهش گفتی
_ : پدر فک کنم این قضیه به خودمون مربوطه
پ ک : باشه پس منم امکانات دیگه ای که به خودم مربوطه رو ازت میگیرم
_ : مثلا؟
پ ک : اینکه بفرستمت آمریکا درس بخونی تا از اون دختر دور باشی
_ : باشه.... شما که همیشه دوست داشتی عذاب منو ببینی، خب باشه... اینم روش
پ ک : حرف الکی نزن، خودتم میدونی هر کاری کردم به خاطر خودت بوده
_ : میشه مثال بزنی؟
پ ک : پیدا کردن دوست خوبی برات مثل تهیونگ... و ازدواج دوباره ای که داشتم.... تو فک کردی بعد از مرگ مادرت، من انقد سریع میتونستم عاشق یکی دیگه بشم؟ نه، فقط به خاطر تو اینکارو کردم... ولی حیف، تو هیچوقت نفهمیدی
_ : وقتی دوباره ازدواج کردی، فک نکردی چه نفعی میتونست برای من داشته باشه؟
پ ک : دوست نداشتم کسی توی مدرسه به خاطر اینکه مادر نداری مسقرت کنن
_ : ولی وقتی دوباره زن گرفتی بیشتر منو مسقره کردن.... میدونی چرا.... چون بهم میگفتن مادرت لیاقت نداشت با پدرت زندگی کنه و پدرت بعدش رفته یه زن دیگه گرفته، میدونی چقد اذیت شدم وقتی اینارو بهم میگفتن؟
پ ک : من.... واقعا نمیدونستم، چرا بهم نگفتی؟
_ : تو کی پیش من بودی که الان بخوای باشی، تو شاید کلا در ماه 10 بار منو بیشتر نبینی، بعد میخواستی بهت بگم؟ میدونی اگر لیا نبود، من همون آدم افسرده ی قبل بودم؟
پ ک : میدونم برات کم کاری کردم ، ولی خب مجبور بودم
_ : واقعا؟ اجوما بهم گفت مادر من به خاطر افسردگی مرد، به خاطر اینکه بهش توجه نمیکردی از پیشم رفت
پ ک : اجوما؟ میگم حسابشو برسن
_ : چرا؟ چون حقیقتو بهم گفته؟ چون حقیقتی که اینهمه سال ازم مخفی کرده بودی رو بهم گفته؟
پ ک : بسه دیگه پاشو برو بالا تو اتاقت
_ : چیه؟ کم آوردی؟ نمیتونی جلوی حقیقتو بگیری؟ باشه میرم.... ولی یادت باشه، هیچوقت ماهی پشت ابر نمیمونه
رفتم بالا توی اتاقم، لیا روی تخت خواب بود، رفتم دستمو گذاشتم روی سرش، خیلی داغ بود از تب داشت میسوخت
سریع زنگ زدن به دکتر که بیاد معاینش کنه
بعد از 30 دقیقه رسید : ( علامت دکتر =)
= : خوبه که سریع با ما تماس گرفتید، اگر یکم دیرتر تماس میگرفتید حالشون خیلی بدتر میشد
_ : الان چی؟ بهتره؟
= : بله ولی باید دارو بخوره
_ : پس یعنی مشکل حادی نداره؟
= : نه، فقط باید استراحت کنن و دارو بخورن
_ : باشه خیلی ممنون....
اینم پارت 15❤️❤️❤️❤️
راستی روز آرمی هم مبارک 💜💜
۷۶.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.