تولد دازای پارت۵
روز جشن*
اتسوشی:دازای سان میاین بریم بیرون؟
اتسوشی در ذهن:شک نکن....شک نکن...خواهش میکنم.
دازای:بیرون؟برا چی؟
اتسوشی:اخه کارام تموم شده،گفتم شاید دوست داشته باشین بریم بیرون.
دازای یهو از روی صندلیش پرید پایین:من موافقم.
توی راه*
دازای در ذهن:این پسر امروز چرا اینجوری شده؟عجیبه!
اتسوشی:دازای سان به نظرتون کجا بریم؟
دازای:بریم کافه مخ دخترا رو بزنیم؟
در آژانس*
کنیکیدا:خب،از شر دازای راحت شدیم،کنجی و تانیزاکی شروع کنین،راپنوسان و کیوکا لطفا برید به این شیرینی فروشی..
و آدرسو به کیوکا داد.
کنیکیدا خواست حرف بزنه...
یوسانو یقهی پیرهن کنیکیدا رو گرفت و بیرون رفت:راه بیوفت بریم.
کنیکیدا:یقه رو ول کنننننن،بابا آروممممم،وحشییییییی.
کافه*
دازای:اره دیگه داشتم میگفتم به نظر من خودکشی باید دو نفره باشه،یه خودکشی عاشقانه.
دختر:بله درسته،یه خودکشی باید عاشقانه باشه،چه شاعرانه.
اتسوشی دم گوش دازای:دازای سااان.
دازای دم گوش اتسوشی:اتسوشی تو هم کمکم باید یه فکری برای خودت بکنی،به نظر من این بهترین گزینس.
اتسوشی گوجه شد:دازای ساااااانننننننن.
دازای:ساکت،کر شدم.
گوشی دختر زنگ خورد و بعد چند دقیقه:ببخشید من باید برم،از آشنایی باهاتون خوشحال شدم و ممنون بابت قهوه.
دازای:قهوه رو بزار به حساب من.
دختر:وای،ممنونم ازتون،شما خیلی مهربونید(احساس میکنم باید بریم آدمکشی🤬🗡کی میاد؟)
دختر از کافه خارج شد.
دازای:ببین اتسوشی،انقدر حرف زدی تا این یکی هم در رفت.
اتسوشی:دازای سان من کاری نکردم.
دازای بلند شد:پاشو بریم دیگه.
اتسوشی هم بلند شد.
دازای رفت سمت پیشخوان.
دازای برگشت سمت اتسوشی:تو برو حساب کن تا من برم ببینم میتونم مخ حسابدارو بزنم یا نه.
اتسوشی:من؟
دازای:البته،و فراموش نکن پول قهوهی اون خانم محترم رو هم باید پرداخت کنی.
اتسوشی:دازای سان میاین بریم بیرون؟
اتسوشی در ذهن:شک نکن....شک نکن...خواهش میکنم.
دازای:بیرون؟برا چی؟
اتسوشی:اخه کارام تموم شده،گفتم شاید دوست داشته باشین بریم بیرون.
دازای یهو از روی صندلیش پرید پایین:من موافقم.
توی راه*
دازای در ذهن:این پسر امروز چرا اینجوری شده؟عجیبه!
اتسوشی:دازای سان به نظرتون کجا بریم؟
دازای:بریم کافه مخ دخترا رو بزنیم؟
در آژانس*
کنیکیدا:خب،از شر دازای راحت شدیم،کنجی و تانیزاکی شروع کنین،راپنوسان و کیوکا لطفا برید به این شیرینی فروشی..
و آدرسو به کیوکا داد.
کنیکیدا خواست حرف بزنه...
یوسانو یقهی پیرهن کنیکیدا رو گرفت و بیرون رفت:راه بیوفت بریم.
کنیکیدا:یقه رو ول کنننننن،بابا آروممممم،وحشییییییی.
کافه*
دازای:اره دیگه داشتم میگفتم به نظر من خودکشی باید دو نفره باشه،یه خودکشی عاشقانه.
دختر:بله درسته،یه خودکشی باید عاشقانه باشه،چه شاعرانه.
اتسوشی دم گوش دازای:دازای سااان.
دازای دم گوش اتسوشی:اتسوشی تو هم کمکم باید یه فکری برای خودت بکنی،به نظر من این بهترین گزینس.
اتسوشی گوجه شد:دازای ساااااانننننننن.
دازای:ساکت،کر شدم.
گوشی دختر زنگ خورد و بعد چند دقیقه:ببخشید من باید برم،از آشنایی باهاتون خوشحال شدم و ممنون بابت قهوه.
دازای:قهوه رو بزار به حساب من.
دختر:وای،ممنونم ازتون،شما خیلی مهربونید(احساس میکنم باید بریم آدمکشی🤬🗡کی میاد؟)
دختر از کافه خارج شد.
دازای:ببین اتسوشی،انقدر حرف زدی تا این یکی هم در رفت.
اتسوشی:دازای سان من کاری نکردم.
دازای بلند شد:پاشو بریم دیگه.
اتسوشی هم بلند شد.
دازای رفت سمت پیشخوان.
دازای برگشت سمت اتسوشی:تو برو حساب کن تا من برم ببینم میتونم مخ حسابدارو بزنم یا نه.
اتسوشی:من؟
دازای:البته،و فراموش نکن پول قهوهی اون خانم محترم رو هم باید پرداخت کنی.
۶.۲k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.