خشم من... فیک جونگکوک
پارت:1
صدای تفنگ همه جا رو برداشته بود دخترک توی اتاقش توی کمد قایم شده بود
یا بهتره بگم مادرش گذاشتش اونجا تا در امان باشه
بعد از چند دقیقه صدای تیراندازی قطع شد از لای در کمد به بیرون نگاه کرد اما ناگهان در اتاقش باز شد سریع کنار رفت و زانوهاش رو بغل کرد و چشماش رو بست
قلب کوچیکش مثل قلب گنجیشک میزد
صدای قدم های یک نفر بهش نزدیک شد و در باز شد
چشماش رو باز کرد و مردی که در سنه ۴۰ سالگیش بود رو دید
÷تو اینجایی موش کوچولو
دستش رو برد سمت دختر اما دختر خودشو با ترس عقب کشید
مرد با خشم به دختر نگاه کرد و موهاش بلند دختر رو توی دستاش پیچید
و دنبال خودش کشید و از پله ها برد پایین
زمین خونه با خون رنگ گرفته بود اما نگاه دختر جایی قفل شده بود اروم گفت:
-ما..مان...ب..بابا
"ده سال بعد"
×دخترم
دختر درحالی که داشت زمین رو تمیز میکرد با شنیدن صدا از روی زمنی بلند شد و تعظیم کرد و گفت:
-بله خانم
×فردا میری مدرسه؟
-بله
×خوبه
-چیزی لازم دارین خانم
×نه تو به کارت برس
و رفت
ده سال پیش دختر به این خونه اومد وقتی فقط شیش سالش بود
با بزرگتر شدنش شد خدمتکار خانواده جئون
پدر اون کیم هیون دشمنی بزرگی با خاندان جئون داشته و اخر تمام کوزه ها سر دختر شکست
همون روزی که به این خونه اومد جنازه پدر و مادرش رو توی اون خونه تنها گذاشت از اون روز به بعد دیگه دختر کیم هیون بررگ نبود خدمتکار خانواده جئون بود و اینجوری بزرگ شد
آب دسمال رو با دستای کوچیکش توی سطلی که کنارش بود خالی کرد و بلند شد و سطل رو برداشت و رفت توی حیاط و توی انباری گذاشت و برگشت توی خونه
الان ۱۶سال سن داشت ،بزرگ شده بود ،و خشمش نسبت به خانواده جئون بیشتر شده بود
توی اتاقش نشسته بود و دامنش رو توی دستای مشت شده اش قفل کرده بود
با چشمای درشتش به جلوش خیره بود و اشک توی چشماش حلقه زده بود
توی مدرسه تحقیرش میکردن بخاطر اینکه خانواده ای نداشت و خدمتکار بود
روز قبل هم که قلدر های مدرسه بخاطر لینکه از خودش دفاع کرده بود روی دستش میله داغ گذاشته بودنش
امروز هم که با اینکه هوا خیلی سرد نبود استین بلند پوشیده بود تا زخم دستش توجه کسی رو جلب نکنه
با باز شدن در از فکر اومد بیرون
•بیا بیرون خانم باهامون کار داره...ادامه دارد
صدای تفنگ همه جا رو برداشته بود دخترک توی اتاقش توی کمد قایم شده بود
یا بهتره بگم مادرش گذاشتش اونجا تا در امان باشه
بعد از چند دقیقه صدای تیراندازی قطع شد از لای در کمد به بیرون نگاه کرد اما ناگهان در اتاقش باز شد سریع کنار رفت و زانوهاش رو بغل کرد و چشماش رو بست
قلب کوچیکش مثل قلب گنجیشک میزد
صدای قدم های یک نفر بهش نزدیک شد و در باز شد
چشماش رو باز کرد و مردی که در سنه ۴۰ سالگیش بود رو دید
÷تو اینجایی موش کوچولو
دستش رو برد سمت دختر اما دختر خودشو با ترس عقب کشید
مرد با خشم به دختر نگاه کرد و موهاش بلند دختر رو توی دستاش پیچید
و دنبال خودش کشید و از پله ها برد پایین
زمین خونه با خون رنگ گرفته بود اما نگاه دختر جایی قفل شده بود اروم گفت:
-ما..مان...ب..بابا
"ده سال بعد"
×دخترم
دختر درحالی که داشت زمین رو تمیز میکرد با شنیدن صدا از روی زمنی بلند شد و تعظیم کرد و گفت:
-بله خانم
×فردا میری مدرسه؟
-بله
×خوبه
-چیزی لازم دارین خانم
×نه تو به کارت برس
و رفت
ده سال پیش دختر به این خونه اومد وقتی فقط شیش سالش بود
با بزرگتر شدنش شد خدمتکار خانواده جئون
پدر اون کیم هیون دشمنی بزرگی با خاندان جئون داشته و اخر تمام کوزه ها سر دختر شکست
همون روزی که به این خونه اومد جنازه پدر و مادرش رو توی اون خونه تنها گذاشت از اون روز به بعد دیگه دختر کیم هیون بررگ نبود خدمتکار خانواده جئون بود و اینجوری بزرگ شد
آب دسمال رو با دستای کوچیکش توی سطلی که کنارش بود خالی کرد و بلند شد و سطل رو برداشت و رفت توی حیاط و توی انباری گذاشت و برگشت توی خونه
الان ۱۶سال سن داشت ،بزرگ شده بود ،و خشمش نسبت به خانواده جئون بیشتر شده بود
توی اتاقش نشسته بود و دامنش رو توی دستای مشت شده اش قفل کرده بود
با چشمای درشتش به جلوش خیره بود و اشک توی چشماش حلقه زده بود
توی مدرسه تحقیرش میکردن بخاطر اینکه خانواده ای نداشت و خدمتکار بود
روز قبل هم که قلدر های مدرسه بخاطر لینکه از خودش دفاع کرده بود روی دستش میله داغ گذاشته بودنش
امروز هم که با اینکه هوا خیلی سرد نبود استین بلند پوشیده بود تا زخم دستش توجه کسی رو جلب نکنه
با باز شدن در از فکر اومد بیرون
•بیا بیرون خانم باهامون کار داره...ادامه دارد
۳۵.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.