رسوای چشمهات ( غزلی از دادا )
رسوای چشمهات ( غزلی از دادا )
***
آغــوشِ سیـلم از غــمِ سـودای چشمهات
در حسرتـم کـه دل بنـهم لای چشمهات
خواهـم چشیـد سیبِ جمال تو را ز شوق
خواهـم رسیـد بـرلبِ دریــای چشمهات
دیــری نپـایــــد اهـلِ تماشا فـــدا کنند
خود را بدونِ چون و چرا پای چشمهات
امــروز من غریبه ترم عقـل را مگــر
مجنون شوم بـه لیلیِ فردای چشمهات
بـا نیزه های آتشِ پـلکت هـدف شــدم
غرقِ تبم ز سوزشِ گرمای چشمهات
ای وای ازآن قیامتِ پُر شورِ نازهـات
فـــریاد ازین اسـارتِ دنیـای چشمهات
جـرأت نکــرده هیـچ کسی تــا بیــان کند
ابـروی تو کمان شده بالای چشمهات!
از مـن گذشته ، رامِ تو در دامِ خلوتم
مخمورتــر ز جــامِ تـمنـّای چشمهات
شهــرِ دلم گرفتی و این کشورِ وجود
تسلیــم شد به قامتِ والای چشمهات
بـاری شبانه پرده کِش از مَـردُمت مگر
بیند مـــرا سَـحر همه رسوای چشمهات
در خدمتم که بوسه دهی جان دهم تو را
تعجیل کن به خواهشِ دادای چشمهات
دادا بیلوردی
بهار 1385
منبع: سایت شعر ایران
***
آغــوشِ سیـلم از غــمِ سـودای چشمهات
در حسرتـم کـه دل بنـهم لای چشمهات
خواهـم چشیـد سیبِ جمال تو را ز شوق
خواهـم رسیـد بـرلبِ دریــای چشمهات
دیــری نپـایــــد اهـلِ تماشا فـــدا کنند
خود را بدونِ چون و چرا پای چشمهات
امــروز من غریبه ترم عقـل را مگــر
مجنون شوم بـه لیلیِ فردای چشمهات
بـا نیزه های آتشِ پـلکت هـدف شــدم
غرقِ تبم ز سوزشِ گرمای چشمهات
ای وای ازآن قیامتِ پُر شورِ نازهـات
فـــریاد ازین اسـارتِ دنیـای چشمهات
جـرأت نکــرده هیـچ کسی تــا بیــان کند
ابـروی تو کمان شده بالای چشمهات!
از مـن گذشته ، رامِ تو در دامِ خلوتم
مخمورتــر ز جــامِ تـمنـّای چشمهات
شهــرِ دلم گرفتی و این کشورِ وجود
تسلیــم شد به قامتِ والای چشمهات
بـاری شبانه پرده کِش از مَـردُمت مگر
بیند مـــرا سَـحر همه رسوای چشمهات
در خدمتم که بوسه دهی جان دهم تو را
تعجیل کن به خواهشِ دادای چشمهات
دادا بیلوردی
بهار 1385
منبع: سایت شعر ایران
۲۹۸
۰۷ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.