"پشیمونم"p16
یه تیکه از پیرهنمو پاره کردم و بستم دور بازوش ، با همون حالت که لبش به زور لب میزد گفت: "من خوبم! ولم کن!"
گرهی پارچه رو محکم تر کردم که صداش بلند شد و جدی گفتم: " معلومه که خوبی!"
_باید اون تیر رو بجای بازوت تو مغزت فرو میکردم ! اشتباه شد!
نیشخند بی جونی زد و یه نگاهی بهم کرد که اروم چشاشو بست و گفت: " باید همین کارو میکردی ، شاید این مدلی یکم از درد و پشیمونیم کم میشد!"
تیان یه نگاهی ریزی از تو آینه بهمون کرد که براش اخم کردم و زود برگشت ؛ برگشتم طرف جونگکوک.
_درد و پشیمونی؟ منظورت چیه؟
جوابی ازش نشنیدم که وقتی تکونش دادم فهمیدم بیهوش شده ، کلی خون داشت از دست میداد .. تمام هیکل و دستای خودمم پر از خون بود ، با دیدن جونگکوک تو این وضعیت درد و موقعیتی که داشتیم رو کامل از یاد برده بودم.
_تیان خواهش میکنم یکم سریع تر!!
________
_کار درستی بود که ناهی رو اونجا تنها ول کردیم؟
برگشت طرف مینهو و یه نگاه کجی بهش کرد و با تنه گفت: " ناهی با اینکه دختره مث تو دست و پا چلفتی نیست که بزارن تو سلول حبسش کنن!"
برگشت به طرف جاده و با همون حالت لب زد: " حالا چیه نگران ناهی شدی؟ نکنه در نگاه اول عاشقش شدی!"
مینهو همونطوری که قدم برمیداشت یه نگاهی به کفشاش کرد و یه نیشخند صدا داری زد
_ولی..
_ولی چی؟
مینهو برگشت طرف درن و دستشو اورد بالا و به انگشتره توی انگشتش اشاره کرد و گفت: "ولی من هنوز نامزد توام!"
درن با شوک زیادی که بهش وارد شده بود لب زد: " هنوز انگشتر رو داری؟!"
خودشو از اون حالت تعجب خارج کرد و یه لبخندی زد و دوباره برگشت به رو به روش نگاه کرد ؛ با قدم هایی که برمیداشت به دستاش خیره شد که داشت با انگشت هاش بازی میکرد
_داشته باشی هم چه فایده! نمیدونی که چقدر اذیت شدم!
_چرا فکر میکنی تنها کسی که این وسط اذیت شده تویی؟
درن با مشت ضربهیی به بازوی مینهو وارد کرد و گفت: " فقط خفشو!"
گوشیشو از جیبش در اورد و شماره ناهی رو گرفت اما جواب نداد ، دوباره و دوباره زنگ زد اما بازم نتیجه فرقی نکرد که بت زده سرجاش ایستاد و با ترس برگشت طرف مینهو.
_یه چیزی شده! مطمئنم!
________
تو خونه جنگلیی که رفته بودیم هعی از اون ور به اونور قدم برمیداشتم و ناخن هامو میجویدم.
گوشیمو برداشتم که دیدم آنتن نیست هعی بالا پایین میکردم اما انگار اصلا خبری از آنتن نبود!
_منو آوردن تهه جهنم!(زیرلبی)
دکتر از اتاق خارج شد که تیان سریع رفت طرفش و منم آروم یکم نزدیک شدم.
_حالش داداشم چطوره؟
_حالشون خوبه! جای زخمش رو بخیه زدم و فعلا مشکلی ندارن ، فقط ضدعفونی و عوض کردن باند ها یادتون نشه!
تیان جلوش یه تعظیم کوتاهی کرد و گفت: " خیلی ممنون"
_______
اروم چشاشو باز کرد که دردِ توی بازوش تو کل بدنش پیچید ، این چه دردی بود براش؟
سرشو برگردوند که دید ناهی تو اتاقش تکیه به کمد خوابیده ، اومد تکونی به خودش بده که صداش از درد بلند شد!
_گندش بزنن!!! آخه این چه دردیه!!(بلند)
با صداش ناهی یهو گیج از خواب بیدار شد و چشاشو مالوند
_اع به هوش اومدی؟!
بلاخره تونست رو تخت تکیه به تاج بشینه ، اما جوابی به ناهی نداد.
ناهی از جاش بلند شد و رفت طرف جونگکوک و رو تخت نشست
_درد نداری؟
_چیه تو که میخواستی منو قتل عام کنی! الان نگران منی؟
خندهای کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: "اونم به موقعش"
جونگکوک از دیدن خندهی ناهی خوشحال شد ، انگار تو قلبش شکوفه زده.
اومد از تخت بلند بشه که بره که دوباره نشست و گفت:" میگما!"
جونگکوک سوالی نگاهش میکرد که ناهی رفت نزدیک تر ، با فاصله کمی از صورتشون گفت: " تو تمام این مدت منتظر منکه نبودی ن؟!"
به لبای ناهی چشاشو دوخت و بعد به چشاش نگاه کرد
_کدوم مدت؟
رفت عقب انگار هل شده بود یکم ولی زود خودشو جمع کرد
_چیزه خب .. عا ، هیچی ولش!
_تو چی؟ توی این چند سال یبارم فکرت درگیر من شد؟
گرهی پارچه رو محکم تر کردم که صداش بلند شد و جدی گفتم: " معلومه که خوبی!"
_باید اون تیر رو بجای بازوت تو مغزت فرو میکردم ! اشتباه شد!
نیشخند بی جونی زد و یه نگاهی بهم کرد که اروم چشاشو بست و گفت: " باید همین کارو میکردی ، شاید این مدلی یکم از درد و پشیمونیم کم میشد!"
تیان یه نگاهی ریزی از تو آینه بهمون کرد که براش اخم کردم و زود برگشت ؛ برگشتم طرف جونگکوک.
_درد و پشیمونی؟ منظورت چیه؟
جوابی ازش نشنیدم که وقتی تکونش دادم فهمیدم بیهوش شده ، کلی خون داشت از دست میداد .. تمام هیکل و دستای خودمم پر از خون بود ، با دیدن جونگکوک تو این وضعیت درد و موقعیتی که داشتیم رو کامل از یاد برده بودم.
_تیان خواهش میکنم یکم سریع تر!!
________
_کار درستی بود که ناهی رو اونجا تنها ول کردیم؟
برگشت طرف مینهو و یه نگاه کجی بهش کرد و با تنه گفت: " ناهی با اینکه دختره مث تو دست و پا چلفتی نیست که بزارن تو سلول حبسش کنن!"
برگشت به طرف جاده و با همون حالت لب زد: " حالا چیه نگران ناهی شدی؟ نکنه در نگاه اول عاشقش شدی!"
مینهو همونطوری که قدم برمیداشت یه نگاهی به کفشاش کرد و یه نیشخند صدا داری زد
_ولی..
_ولی چی؟
مینهو برگشت طرف درن و دستشو اورد بالا و به انگشتره توی انگشتش اشاره کرد و گفت: "ولی من هنوز نامزد توام!"
درن با شوک زیادی که بهش وارد شده بود لب زد: " هنوز انگشتر رو داری؟!"
خودشو از اون حالت تعجب خارج کرد و یه لبخندی زد و دوباره برگشت به رو به روش نگاه کرد ؛ با قدم هایی که برمیداشت به دستاش خیره شد که داشت با انگشت هاش بازی میکرد
_داشته باشی هم چه فایده! نمیدونی که چقدر اذیت شدم!
_چرا فکر میکنی تنها کسی که این وسط اذیت شده تویی؟
درن با مشت ضربهیی به بازوی مینهو وارد کرد و گفت: " فقط خفشو!"
گوشیشو از جیبش در اورد و شماره ناهی رو گرفت اما جواب نداد ، دوباره و دوباره زنگ زد اما بازم نتیجه فرقی نکرد که بت زده سرجاش ایستاد و با ترس برگشت طرف مینهو.
_یه چیزی شده! مطمئنم!
________
تو خونه جنگلیی که رفته بودیم هعی از اون ور به اونور قدم برمیداشتم و ناخن هامو میجویدم.
گوشیمو برداشتم که دیدم آنتن نیست هعی بالا پایین میکردم اما انگار اصلا خبری از آنتن نبود!
_منو آوردن تهه جهنم!(زیرلبی)
دکتر از اتاق خارج شد که تیان سریع رفت طرفش و منم آروم یکم نزدیک شدم.
_حالش داداشم چطوره؟
_حالشون خوبه! جای زخمش رو بخیه زدم و فعلا مشکلی ندارن ، فقط ضدعفونی و عوض کردن باند ها یادتون نشه!
تیان جلوش یه تعظیم کوتاهی کرد و گفت: " خیلی ممنون"
_______
اروم چشاشو باز کرد که دردِ توی بازوش تو کل بدنش پیچید ، این چه دردی بود براش؟
سرشو برگردوند که دید ناهی تو اتاقش تکیه به کمد خوابیده ، اومد تکونی به خودش بده که صداش از درد بلند شد!
_گندش بزنن!!! آخه این چه دردیه!!(بلند)
با صداش ناهی یهو گیج از خواب بیدار شد و چشاشو مالوند
_اع به هوش اومدی؟!
بلاخره تونست رو تخت تکیه به تاج بشینه ، اما جوابی به ناهی نداد.
ناهی از جاش بلند شد و رفت طرف جونگکوک و رو تخت نشست
_درد نداری؟
_چیه تو که میخواستی منو قتل عام کنی! الان نگران منی؟
خندهای کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: "اونم به موقعش"
جونگکوک از دیدن خندهی ناهی خوشحال شد ، انگار تو قلبش شکوفه زده.
اومد از تخت بلند بشه که بره که دوباره نشست و گفت:" میگما!"
جونگکوک سوالی نگاهش میکرد که ناهی رفت نزدیک تر ، با فاصله کمی از صورتشون گفت: " تو تمام این مدت منتظر منکه نبودی ن؟!"
به لبای ناهی چشاشو دوخت و بعد به چشاش نگاه کرد
_کدوم مدت؟
رفت عقب انگار هل شده بود یکم ولی زود خودشو جمع کرد
_چیزه خب .. عا ، هیچی ولش!
_تو چی؟ توی این چند سال یبارم فکرت درگیر من شد؟
۸.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.