پروژه شکست خورده پارت 55 : خنکی دریاچه
پروژه شکست خورده پارت 55 : خنکی دریاچه
شدو ❤️🖤 :
همونطور که به ستاره ها نگاه میکردم متوجه سوسوی یه نور شدم .
به النا نگاه کردم .
خواب بود .
خطوط روی بدنش میدرخشید ولی اون درخشش ...
دیگه قدرت قبلی رو نداشت .
درخششی که قبلا باعث امید بود الان تبدیل به سوسوی ضعیف یه نور آبی رنگ شده بود .
به مروارید تو دستم نگاه کردم .
درخشش رگه های آبی و نقره ایش همزمان با درخشش خطوط النا بیشتر میشد .
مثل این که منبع خودشو احساس میکرد .
النا رو روی دستام بغل کردم و به سمت خروجی پشت بوم رفتم .
وقتی وارد خونه شدم سونیک جلوم سبز شد .
با صدای بلندی حرف میزد ـ هی چخبر شدز ؟
ـ هیسسسسسسسسسسس !
و فک کنم تازه متوجه النا روی دستای من شد .
سونیک ـ اوه . باشه . ببخشید .
و بی صدا خندید .
النا رو بردم تو اتاق و سریع از اتاق خارج شدم .
رفتم تو آزمایشگاه تیلز .
ـ چطور پیش میره ؟
تیلز ـ دارم سعی میکنم انرژی آشوب رو از حلقه ها بیرون بکشم .
ـ چرا اونارو نمیشکونی ؟
تیلز ـ شکستن اونا میتونه خیلی فاجعه بار باشه . میدونی چی میگم ؟
ـ آره . متوجه ام .
متوجه یه حاله مشکی که تو یه محفظه شیشه ای کوچیک به سرعت حرکت میکرد شدم .
ـ تیلز ، این چیه ؟
تیلز ـ بخشی از طرف تاریک الناست که از خسارت هایی که به بار آورده بود بیرون کشیدم .
ـ اوه .
و خودمو عقب کشیدم .
تیلز ـ دلم نمیخواد اینو بگم ولی ...... ساخت پادزهر برای النا ممکنه با شکست مواجه شه .
ـ تیلز ، لطفا دیگه اینو نگو . النا ... تنها کسیه که برام مونده. نمیخوام از دستش بدم باید کمکم کنی . لطفا
و امیدوارانه به تیلز نگاه کردم .
تیلز ـ شدو من تمام تلاشمو میکنم ولی این احتمال از بین نمیره . ولی یادت باشه ، این فقط یه احتماله و قطعی نیست .
ـ باشه . باید امیدوار بمونم .
و از آزمایشگاه اومدم بیرون .
.......
.......
صبح روز بعد :
شدو ❤️🖤 :
النا آروم از راه پله اومد پایین .
النا ـ صبح بخیر بچه ها .
امی ـ صبح بخیر . خوب خوابیدی ؟
النا ـ فکر کنم .
و چشماشو مالید .
بعد از صبحونه النا به سمت در رفت .
دنبالش دوییدم .
ـ کجا میری ؟
النا ـ میرم کنار دریاچه . اونجا برام آرامش بخش تر از مکان های دیگست .
و به سونیک و ناکلز که سر هیچ و پوچ بحث میکردن نگاه کرد .
ـ منم باهات میام . به نظرم اگه تنها جایی نری بهتر باشه .
النا ـ موافقم .
و خندید .
کنار دریاچه بودیم .
النا به خاطر این که ضعیف شده بود دیگه مثل قبل شناگر ماهری نبود پس فقط رو اسکله کوتاه کنار دریاچه نشست و پاهاشو داخل آب فرو برد .
بعد از چند دقیقه کنارش نشستم .
خنکی آب باعث شد برای چند لحظه همه نگرانی هامو فراموش کنم .
ولی بعد .... احساس کردم چیزی به پام میخوره .
النا جیغ ریزی کشید و سریع پاهاشو از آب کشید بیرون .
ـ آروم باش فقط یه مار آبی* بود . نیش نمیزنه .
النا ـ فک کنم چون یه بار از یه مار نیش خوردم ترسم منطقی باشه .
و زیر چشمی نگاهم کرد .
خندیدم .
یه لبخند ریز زد و دستمو گرفت تا بلند شم .
برام عجیب بود .
با این که میدونست ممکنه به زودی ترکمون کنه و خیلی ضعیف شده .....
هنوزم روحیه اش مثل قبل بود .
مثل قبل مهربون بود و همون قدر لبخند میزد .
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
بلند شدم و جلو تر از النا راه افتادم .
صدای قدماشو نشنیدم و این به این معنی بود که هنوز راه نیوفتاده .
ـ النا چرا .....
سرش گیج میرفت .
تعادلشو از دست داد و افتاد داخل آب .......
شدو ❤️🖤 :
همونطور که به ستاره ها نگاه میکردم متوجه سوسوی یه نور شدم .
به النا نگاه کردم .
خواب بود .
خطوط روی بدنش میدرخشید ولی اون درخشش ...
دیگه قدرت قبلی رو نداشت .
درخششی که قبلا باعث امید بود الان تبدیل به سوسوی ضعیف یه نور آبی رنگ شده بود .
به مروارید تو دستم نگاه کردم .
درخشش رگه های آبی و نقره ایش همزمان با درخشش خطوط النا بیشتر میشد .
مثل این که منبع خودشو احساس میکرد .
النا رو روی دستام بغل کردم و به سمت خروجی پشت بوم رفتم .
وقتی وارد خونه شدم سونیک جلوم سبز شد .
با صدای بلندی حرف میزد ـ هی چخبر شدز ؟
ـ هیسسسسسسسسسسس !
و فک کنم تازه متوجه النا روی دستای من شد .
سونیک ـ اوه . باشه . ببخشید .
و بی صدا خندید .
النا رو بردم تو اتاق و سریع از اتاق خارج شدم .
رفتم تو آزمایشگاه تیلز .
ـ چطور پیش میره ؟
تیلز ـ دارم سعی میکنم انرژی آشوب رو از حلقه ها بیرون بکشم .
ـ چرا اونارو نمیشکونی ؟
تیلز ـ شکستن اونا میتونه خیلی فاجعه بار باشه . میدونی چی میگم ؟
ـ آره . متوجه ام .
متوجه یه حاله مشکی که تو یه محفظه شیشه ای کوچیک به سرعت حرکت میکرد شدم .
ـ تیلز ، این چیه ؟
تیلز ـ بخشی از طرف تاریک الناست که از خسارت هایی که به بار آورده بود بیرون کشیدم .
ـ اوه .
و خودمو عقب کشیدم .
تیلز ـ دلم نمیخواد اینو بگم ولی ...... ساخت پادزهر برای النا ممکنه با شکست مواجه شه .
ـ تیلز ، لطفا دیگه اینو نگو . النا ... تنها کسیه که برام مونده. نمیخوام از دستش بدم باید کمکم کنی . لطفا
و امیدوارانه به تیلز نگاه کردم .
تیلز ـ شدو من تمام تلاشمو میکنم ولی این احتمال از بین نمیره . ولی یادت باشه ، این فقط یه احتماله و قطعی نیست .
ـ باشه . باید امیدوار بمونم .
و از آزمایشگاه اومدم بیرون .
.......
.......
صبح روز بعد :
شدو ❤️🖤 :
النا آروم از راه پله اومد پایین .
النا ـ صبح بخیر بچه ها .
امی ـ صبح بخیر . خوب خوابیدی ؟
النا ـ فکر کنم .
و چشماشو مالید .
بعد از صبحونه النا به سمت در رفت .
دنبالش دوییدم .
ـ کجا میری ؟
النا ـ میرم کنار دریاچه . اونجا برام آرامش بخش تر از مکان های دیگست .
و به سونیک و ناکلز که سر هیچ و پوچ بحث میکردن نگاه کرد .
ـ منم باهات میام . به نظرم اگه تنها جایی نری بهتر باشه .
النا ـ موافقم .
و خندید .
کنار دریاچه بودیم .
النا به خاطر این که ضعیف شده بود دیگه مثل قبل شناگر ماهری نبود پس فقط رو اسکله کوتاه کنار دریاچه نشست و پاهاشو داخل آب فرو برد .
بعد از چند دقیقه کنارش نشستم .
خنکی آب باعث شد برای چند لحظه همه نگرانی هامو فراموش کنم .
ولی بعد .... احساس کردم چیزی به پام میخوره .
النا جیغ ریزی کشید و سریع پاهاشو از آب کشید بیرون .
ـ آروم باش فقط یه مار آبی* بود . نیش نمیزنه .
النا ـ فک کنم چون یه بار از یه مار نیش خوردم ترسم منطقی باشه .
و زیر چشمی نگاهم کرد .
خندیدم .
یه لبخند ریز زد و دستمو گرفت تا بلند شم .
برام عجیب بود .
با این که میدونست ممکنه به زودی ترکمون کنه و خیلی ضعیف شده .....
هنوزم روحیه اش مثل قبل بود .
مثل قبل مهربون بود و همون قدر لبخند میزد .
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
بلند شدم و جلو تر از النا راه افتادم .
صدای قدماشو نشنیدم و این به این معنی بود که هنوز راه نیوفتاده .
ـ النا چرا .....
سرش گیج میرفت .
تعادلشو از دست داد و افتاد داخل آب .......
۲.۵k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.