p 85
( ات ویو)
چشمامو باز کردم و به روبه روم خیره شدم......نبود.....رفته بود......آروم سر جام نیم خیز شدم.....یعنی چقدر خوابیده بود؟......به ساعت روی عسلی نگاه کردم....شب شده بود.....اروم از روی تخت پایین اومدم و به سمت در اتاق حرکت کردم....در و باز کردم و بیرون رفتم......از پله ها پایین رفتم......ی نگاه به اطراف انداختم که ارباب رو سر میز غذاخوری دیدم......سرشو بالا آورد و منو دید......با نگرانی ای که از توی چشماش مشخص بود به سمتم اومد.....دستم و توی دست بزرگ مردونش قفل کرد و دست دیگشوروی پیشونیم گذاشت......
_ حالت خوبه؟.....چرا از جات بلند شدی؟......باید استراحت می کردی.....
فقط مسخ شده به نگرانی ها و دل واپسی هاش نگاه می کردم.....یعنی انقدر نگرانم بود؟......وقتی دید جوابی بهش نمیدم منو به سمت میز غذا خوری کشید......به محض نشستنش دست منم کشید.....با چشمای از تعجب گرد شده به اون که با خونسردی تمام استیک نیمه پخت رو برش میداد نگاه کردم.......می خواستم از روی پاهاش بلند شم اما دستش که پشت کمرم بود رو به داخل لباسم سوق داد......از برخورد دست سردش به بدنم شکی بهم وارد شد و سیخ سر جام نشستم که صدای ارباب در اومد......
_ انقدر وول وول نخور بچه......
صداش انگار که از ته چاه بیرون اومده باشه......همون قدر گرفته بود.....تیکه استیکی رو جلوی دهنم گرفت و بهم اجازه نداد بیشتر راجب صدای گرفتش فکر کنم......
_ دهنتو باز کن.....
+ خودم می تونم.....بخورم....
_ اصلا خوشم نمیاد ی چیزو چند بار بگم......
چنگال و جلو تر آورد.....
_ زود باش دهنتو باز کن.....
خیره نگاهش کردم.......مستقیم توی چشمای هم زل زده بودیم و اون......اون با اینکه هیچ کاری نمی کرد اما انگار داشت با چشم هاش بهم دستور میداد که دهنموباز کنم.....مسخ شده دهنمو همون طور که هنوز توی چشم های هم زل زده بودیم باز کردم.....به محض کندن اون استیک از لابه لای تیغه های چنگال و جویدنش لبخند محوی روی لب های ارباب نشست......استیک نیمه پخت بود و توش مقداری خون داشت......اما عجیب این بود که من اونو بالا نیاوردم......
+ این استیک.....این....
_ به خاطر اینکه از خون من توشه....
چشمام از این بیشتر جای باز شدن نداشت......
_ چون میدونستم نمی تونی خون دیگه ای بخوری گفتم گوشت و حسابی بشورن تا خون هاش پاک بشه بعد از خون خودم روش ریختم.....تو باید خون می خوردی تا زود تر خوب بشی......
چرا انقدر داشت زیاده روی می کرد......این توجهات.....این نگرانی ها.....زیادی خاص بودن.....جوری که باعث میشد باز شدن غنچه های دلم رو احساس کنم.......همون طور تیکه تیکه استیک رو توی دهنم میذاشت و با هر لقمه کمرم رو با دستش نوازش می کرد.....می ترسیدم......می ترسیدم ضربان بالای قلبم رو بفهمه......لعنتی.....تو چته.....آروم بزن.....آروم.......
_ بیا بریم توی حال باید باهم حرف بزنیم......
+ چشم.....
چشمامو باز کردم و به روبه روم خیره شدم......نبود.....رفته بود......آروم سر جام نیم خیز شدم.....یعنی چقدر خوابیده بود؟......به ساعت روی عسلی نگاه کردم....شب شده بود.....اروم از روی تخت پایین اومدم و به سمت در اتاق حرکت کردم....در و باز کردم و بیرون رفتم......از پله ها پایین رفتم......ی نگاه به اطراف انداختم که ارباب رو سر میز غذاخوری دیدم......سرشو بالا آورد و منو دید......با نگرانی ای که از توی چشماش مشخص بود به سمتم اومد.....دستم و توی دست بزرگ مردونش قفل کرد و دست دیگشوروی پیشونیم گذاشت......
_ حالت خوبه؟.....چرا از جات بلند شدی؟......باید استراحت می کردی.....
فقط مسخ شده به نگرانی ها و دل واپسی هاش نگاه می کردم.....یعنی انقدر نگرانم بود؟......وقتی دید جوابی بهش نمیدم منو به سمت میز غذا خوری کشید......به محض نشستنش دست منم کشید.....با چشمای از تعجب گرد شده به اون که با خونسردی تمام استیک نیمه پخت رو برش میداد نگاه کردم.......می خواستم از روی پاهاش بلند شم اما دستش که پشت کمرم بود رو به داخل لباسم سوق داد......از برخورد دست سردش به بدنم شکی بهم وارد شد و سیخ سر جام نشستم که صدای ارباب در اومد......
_ انقدر وول وول نخور بچه......
صداش انگار که از ته چاه بیرون اومده باشه......همون قدر گرفته بود.....تیکه استیکی رو جلوی دهنم گرفت و بهم اجازه نداد بیشتر راجب صدای گرفتش فکر کنم......
_ دهنتو باز کن.....
+ خودم می تونم.....بخورم....
_ اصلا خوشم نمیاد ی چیزو چند بار بگم......
چنگال و جلو تر آورد.....
_ زود باش دهنتو باز کن.....
خیره نگاهش کردم.......مستقیم توی چشمای هم زل زده بودیم و اون......اون با اینکه هیچ کاری نمی کرد اما انگار داشت با چشم هاش بهم دستور میداد که دهنموباز کنم.....مسخ شده دهنمو همون طور که هنوز توی چشم های هم زل زده بودیم باز کردم.....به محض کندن اون استیک از لابه لای تیغه های چنگال و جویدنش لبخند محوی روی لب های ارباب نشست......استیک نیمه پخت بود و توش مقداری خون داشت......اما عجیب این بود که من اونو بالا نیاوردم......
+ این استیک.....این....
_ به خاطر اینکه از خون من توشه....
چشمام از این بیشتر جای باز شدن نداشت......
_ چون میدونستم نمی تونی خون دیگه ای بخوری گفتم گوشت و حسابی بشورن تا خون هاش پاک بشه بعد از خون خودم روش ریختم.....تو باید خون می خوردی تا زود تر خوب بشی......
چرا انقدر داشت زیاده روی می کرد......این توجهات.....این نگرانی ها.....زیادی خاص بودن.....جوری که باعث میشد باز شدن غنچه های دلم رو احساس کنم.......همون طور تیکه تیکه استیک رو توی دهنم میذاشت و با هر لقمه کمرم رو با دستش نوازش می کرد.....می ترسیدم......می ترسیدم ضربان بالای قلبم رو بفهمه......لعنتی.....تو چته.....آروم بزن.....آروم.......
_ بیا بریم توی حال باید باهم حرف بزنیم......
+ چشم.....
۱۵.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.