ارباب من🖤🤍
(ویو صبح ا. ت)
از خواب بیدار شدم اولش هنوز ویندوزم بالا نیومده بود که یهو همه چیز یادم اومد و زیر دلم به شدت درد میکرد سریع لباسام رو برداشتم و پوشیدم از اتاق اومدم بیرون بغض گلوم رو گرفته بود و فقط میخواستم گریه کنم واسه همین همین که وارد اتاق شدم گریه کردم بعد از چند دقیقه بعد تصمیم گرفتم دیگه برم حمام و وقتی رفتم حموم آب گرم رو باز کردم تا وان پر شه وقتی رفتم داخل آب نشستم برخورد آب گرم به پوستم باعث میشد تمام چیز ها رو فراموش کنم بعد چند دقیقه از آب اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم و موهام رو خشک کردم و رفتم پایین دیدم جیمین پایین وایساده و بعد دستاش رو به نشونه اینکه برم بغلش باز کرد و منم پریدم بغلش محکم جیمین رو بغل کردم و شرع کردم به گریه کردن که جیمین متوجه شد و منو برد توی حیاطه عمارت و گذاشتم روی صندلی داخل عمارت و خودشم کنارم نشست و گفت
جیمین: ا. ت چیشده چرا گریه میکنی
ا. ت: چیز.... آم.... هیچی نیست فقط چون ناراحت بودم با کوک ازدواج کردم گریه کردم وگرنه چیز خاصی نیست
جیمین: مطمئنی یعنی نگران نباشم
ا. ت: نه چیزی نیست جیمین شی
جیمین: باشه(و دوباره ا. ت رو بغل کرد)
بعدش رفتیم داخل و جیمین گفت که کوک گفته نمیخاد کار کنی و منم گفتم چرا و گفت نمیدونم ولی نباید از دستورش سر پیچی کنی منم گفتم باشه میرم تو اتاقم بعد رفتم تو اتاقم و پریدم رو تختم بعدش با خودم گفتم یعنی اینجا کتابخونه داره که برم اونجا واسه همین تصمیم گرفتم برم پایین و از آجوما بپرسم رفتم پایین توی آشپز خونه و از آجوما پرسیدم که کتابخونه کجاست گفت برم طبقه بالا و برم سمت چپ یه دره بزرگ که رنگش قهوه ایه اونجاست منم تشکر کردم و رفتم همون جایی که آجوما گفت رفتم و دره کتابخونه رو باز کردم و رفتم داخل کتابخونه باورم نمیشد خیلی بزرگ بود و بعدش در رو نیمه باز گذاشتم و رفتم داخل و یه کتاب توجه ام رو جلب کرد روش نوشته بود(کتابخانه نیمه شب) برش داشتم و روی یکی از اون میز ها ی داخل کتابخونه نشستم و شروع کردم به خوندنش
(ویو کوک)
دیگه خسته شده بودم و پرونده ها کارشون تموم شده بود واسه همین نگاه به ساعت کردم ساعت 1:00شب بود رفتم تو ماشین و راهی شدم سمت خونه و در زدم و خدمتکار در رو باز کرد و بعد رفتم داخل بهسون گفتم ا. ت رو دیدن یا نه گفتن ندیدم از آجوما پرسیدم گفت شاید رفته باشه کتابخونه منم رفتم توی کتابخونه دیدم مثله فرشته ها خوابیده بغلش کردم و اون کتابم برداشتم و رفتم گذاشتمش روی تختش و اون کتابم گذاشتم روی میز کناره تختش که رنگه سفید بود و چراغ هارم خاموش کردم و یه بوسه رو سرش گذاشتم و رفتم بیرون نمیدونم چرا فکر میکنم عاشقش شدم
از خواب بیدار شدم اولش هنوز ویندوزم بالا نیومده بود که یهو همه چیز یادم اومد و زیر دلم به شدت درد میکرد سریع لباسام رو برداشتم و پوشیدم از اتاق اومدم بیرون بغض گلوم رو گرفته بود و فقط میخواستم گریه کنم واسه همین همین که وارد اتاق شدم گریه کردم بعد از چند دقیقه بعد تصمیم گرفتم دیگه برم حمام و وقتی رفتم حموم آب گرم رو باز کردم تا وان پر شه وقتی رفتم داخل آب نشستم برخورد آب گرم به پوستم باعث میشد تمام چیز ها رو فراموش کنم بعد چند دقیقه از آب اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم و موهام رو خشک کردم و رفتم پایین دیدم جیمین پایین وایساده و بعد دستاش رو به نشونه اینکه برم بغلش باز کرد و منم پریدم بغلش محکم جیمین رو بغل کردم و شرع کردم به گریه کردن که جیمین متوجه شد و منو برد توی حیاطه عمارت و گذاشتم روی صندلی داخل عمارت و خودشم کنارم نشست و گفت
جیمین: ا. ت چیشده چرا گریه میکنی
ا. ت: چیز.... آم.... هیچی نیست فقط چون ناراحت بودم با کوک ازدواج کردم گریه کردم وگرنه چیز خاصی نیست
جیمین: مطمئنی یعنی نگران نباشم
ا. ت: نه چیزی نیست جیمین شی
جیمین: باشه(و دوباره ا. ت رو بغل کرد)
بعدش رفتیم داخل و جیمین گفت که کوک گفته نمیخاد کار کنی و منم گفتم چرا و گفت نمیدونم ولی نباید از دستورش سر پیچی کنی منم گفتم باشه میرم تو اتاقم بعد رفتم تو اتاقم و پریدم رو تختم بعدش با خودم گفتم یعنی اینجا کتابخونه داره که برم اونجا واسه همین تصمیم گرفتم برم پایین و از آجوما بپرسم رفتم پایین توی آشپز خونه و از آجوما پرسیدم که کتابخونه کجاست گفت برم طبقه بالا و برم سمت چپ یه دره بزرگ که رنگش قهوه ایه اونجاست منم تشکر کردم و رفتم همون جایی که آجوما گفت رفتم و دره کتابخونه رو باز کردم و رفتم داخل کتابخونه باورم نمیشد خیلی بزرگ بود و بعدش در رو نیمه باز گذاشتم و رفتم داخل و یه کتاب توجه ام رو جلب کرد روش نوشته بود(کتابخانه نیمه شب) برش داشتم و روی یکی از اون میز ها ی داخل کتابخونه نشستم و شروع کردم به خوندنش
(ویو کوک)
دیگه خسته شده بودم و پرونده ها کارشون تموم شده بود واسه همین نگاه به ساعت کردم ساعت 1:00شب بود رفتم تو ماشین و راهی شدم سمت خونه و در زدم و خدمتکار در رو باز کرد و بعد رفتم داخل بهسون گفتم ا. ت رو دیدن یا نه گفتن ندیدم از آجوما پرسیدم گفت شاید رفته باشه کتابخونه منم رفتم توی کتابخونه دیدم مثله فرشته ها خوابیده بغلش کردم و اون کتابم برداشتم و رفتم گذاشتمش روی تختش و اون کتابم گذاشتم روی میز کناره تختش که رنگه سفید بود و چراغ هارم خاموش کردم و یه بوسه رو سرش گذاشتم و رفتم بیرون نمیدونم چرا فکر میکنم عاشقش شدم
۲۳.۱k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.