my dumb cousin " pt ⁷ "
پسرعموی خنگ من🐛🔫
پارت هفتم👄..
ا.ت:خب..چیزی شده که بهم گفتین بیام؟..
پ.ت:آره..عام.. بچه ها ما یه تصمیمی گرفتیم...
کوک:چه تصمیمی..؟
پ.ک:خبب..شاید شما با این تصمیمی که ما گرفتیم موافق نباشید....ولی..شما دوتا باید باهم ازدواج کنید!
کوک.ا.ت:چییییییییی
م.ت:واییی یواش...پدر بزرگتون این تصمیم و گرفته..
ا.ت:خب یک کلام؛
میگید نمیخواید دیگه..
پ.ت: دخترمممم مگه میشه روی حرف پدربزرگتون حرف زد
ا.ت:قطعا نه...
م.ک:بچه ها ناراحت نباشید دیگه...پدربزرگتونم دوست داره قبل از مرگش ازدواج نوه هاشو ببینه
بچه های نوه ش....
ا.ت:نع بابااا..ازدواج کم نبود بچه هم بیاریم براش..
پ.ت: ا.تتتتت
ا.ت:من..با این..ازدواج..نمیکنممممم
"اینو گفتم و سریع به طرف اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم
خودم و رو تخت پرت کردم سرمو فرو بردم تو بالش و با هرچی توانم جیغ زدم~
این چه زندگیهههه کوفتیه آخه...مگه ما بدنیا اومدیم به حرف اینا گوش کنیم..البته خب آره..ولی چرا هرچی پدربزرگ میگههههه رو باید انجام بدیمممم..ریدم توت پدربزرگ..
آیششش یعنی نمیتونیم با کسی که دوست داریم هم ازدواج کنیمم"
"تق تق"
کوک:میتونم بیام تو..
ا.ت:بیا تو شوهر جونم..بیا تو(حرص)
"کوک وارد اتاق شد و اومد کنارم رو تخت
نشست"
کوک:خودتم میدونی...هردومون با این ازدواج مخالفیم..
ا.ت:معلومه که مخالفم..آیششش
کوک:انگار من خیلی دلم میخواد با تو ازدواج کنم.
ا.ت:باشه حالا اومدی بری رو مخم؟
کوک:میخواستم بگم بیا این ازدواج و قبول کنیم بع...
ا.ت:چیییییییی
کوک:یواش بابا...بزار حرفم و تا آخر بزنم
بیا این ازدواج و قبول کنیم وقتی ازدواج کردیم هرکی بره پی کار خودش..فقط جلوی بقیه مثل زن و شوهرا باشیم..
ا.ت:هوم..فکر خوبیه..فوقش آخرش ک طلاق میگیریم!
"باجونگکوک از اتاق خارج شدم..
رفتم جلوی بقیه ایستادم و گفتم":
من این ازدواج و قبول میکنم..
کوک: ما
ا.ت: حالا هرچی..عیش..
م.ت:عههه..هوف خوبه پس هردوتون موافقین
ا.ت:"اصلا هم موافق نیستیم..چقدر سخته تظاهر کنی کع خوشحالی درحالیکه پشت این همه خوشحالی چقدر غم وجود داره...لعنتی آخه من با این گوزووو....."💀
•پیام های غیر بازرگانی•
بازم دشوری دارمممم..
__________________________________________
حرف خاصی ندارم بزنم..فقط نظرتونو بگین✅️
__________________________________________
پارت هفتم👄..
ا.ت:خب..چیزی شده که بهم گفتین بیام؟..
پ.ت:آره..عام.. بچه ها ما یه تصمیمی گرفتیم...
کوک:چه تصمیمی..؟
پ.ک:خبب..شاید شما با این تصمیمی که ما گرفتیم موافق نباشید....ولی..شما دوتا باید باهم ازدواج کنید!
کوک.ا.ت:چییییییییی
م.ت:واییی یواش...پدر بزرگتون این تصمیم و گرفته..
ا.ت:خب یک کلام؛
میگید نمیخواید دیگه..
پ.ت: دخترمممم مگه میشه روی حرف پدربزرگتون حرف زد
ا.ت:قطعا نه...
م.ک:بچه ها ناراحت نباشید دیگه...پدربزرگتونم دوست داره قبل از مرگش ازدواج نوه هاشو ببینه
بچه های نوه ش....
ا.ت:نع بابااا..ازدواج کم نبود بچه هم بیاریم براش..
پ.ت: ا.تتتتت
ا.ت:من..با این..ازدواج..نمیکنممممم
"اینو گفتم و سریع به طرف اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم
خودم و رو تخت پرت کردم سرمو فرو بردم تو بالش و با هرچی توانم جیغ زدم~
این چه زندگیهههه کوفتیه آخه...مگه ما بدنیا اومدیم به حرف اینا گوش کنیم..البته خب آره..ولی چرا هرچی پدربزرگ میگههههه رو باید انجام بدیمممم..ریدم توت پدربزرگ..
آیششش یعنی نمیتونیم با کسی که دوست داریم هم ازدواج کنیمم"
"تق تق"
کوک:میتونم بیام تو..
ا.ت:بیا تو شوهر جونم..بیا تو(حرص)
"کوک وارد اتاق شد و اومد کنارم رو تخت
نشست"
کوک:خودتم میدونی...هردومون با این ازدواج مخالفیم..
ا.ت:معلومه که مخالفم..آیششش
کوک:انگار من خیلی دلم میخواد با تو ازدواج کنم.
ا.ت:باشه حالا اومدی بری رو مخم؟
کوک:میخواستم بگم بیا این ازدواج و قبول کنیم بع...
ا.ت:چیییییییی
کوک:یواش بابا...بزار حرفم و تا آخر بزنم
بیا این ازدواج و قبول کنیم وقتی ازدواج کردیم هرکی بره پی کار خودش..فقط جلوی بقیه مثل زن و شوهرا باشیم..
ا.ت:هوم..فکر خوبیه..فوقش آخرش ک طلاق میگیریم!
"باجونگکوک از اتاق خارج شدم..
رفتم جلوی بقیه ایستادم و گفتم":
من این ازدواج و قبول میکنم..
کوک: ما
ا.ت: حالا هرچی..عیش..
م.ت:عههه..هوف خوبه پس هردوتون موافقین
ا.ت:"اصلا هم موافق نیستیم..چقدر سخته تظاهر کنی کع خوشحالی درحالیکه پشت این همه خوشحالی چقدر غم وجود داره...لعنتی آخه من با این گوزووو....."💀
•پیام های غیر بازرگانی•
بازم دشوری دارمممم..
__________________________________________
حرف خاصی ندارم بزنم..فقط نظرتونو بگین✅️
__________________________________________
۷.۱k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.